گنجور

 
سلطان ولد

لیک ایشان که اهل دل باشند

گرچه در جسم آب و گل باشند

یافتن‌شان بود عزیز و عظیم

نی خضر را به عشق جست کلیم

نی محمد که بود شاه زمن

بوی حق می‌کشید خوش ز یمن

از یمن بوی جان شه قرنی

به دلش چون رسید گفت ارنی

هم همی‌گفت او که وا شوقا

سوی اخوان رسان مرا و لقا

پیش اصحاب صفه چون رفتی

سر دل را به‌گوش‌شان گفتی

ز آنکه ایشان بدند محرم راز

از ازل بود دیدۀ همه باز

راز‌های عجب از ایشان او

بشنیدی و خوش شدی زان او

مست گشتی ز گفتشان بی می

آفتابی شدی عیان بی فی

خبر است این که کردگار وجود

به محمد ز جود می‌فرمود

که‌اولیا زیر قبه های منند

مانده پنهان ز چشم مرد و زن‌ند

نشناسد کسی دگرشان هیچ

غیر من گر فتد به پیچا‌پیچ

زانکه جمله ز نور من زادند

گرچه اینجا به غربت افتادند

نور را غیر نور کی بیند

دیدۀ دیو حور کی بیند

جنس باید که جنس را داند

غیر کاتب نوشته کی خواند

ظاهر و باطن اولیا جان‌ند

زان چو جان آن گروه پنهان‌ند

اولیا را به جهد نتوان دید

مگر ایشان کنند خویش بدید

گر نمایند روی خود ز کرم

شود از نَطف‌شان جحیم ارم

آنچنان دولتی که‌را باشد

که به شه شِسته در سرا باشد

شده هم‌زانو‌ی چنان سلطان

هر دو هم‌کاسه گشته در یک خوان

همچو صدیق و مصطفی در غار

گفته در گوش همدگر اسرار

هر دو در غار رفته از اغیار

کرده ز اغیار‌شان نهان ستار

آن کسی را که پاسبان بود او

نکشد هیچ‌گونه رنج بد او

شود ایمن ز حادثات زمان

نی خطر ماندش نه خوف بدان

بلکه هم امن و خوف پیش کسان

از بر او روند در دو جهان

زآنکه آن بنده خوی شه دارد

همچو حق گه برد گهی آرد

گه کند مرده گه کند زنده

گه کند شاه و گه کند بنده

هر که‌را خواند برد فوق سما

هرکه‌را راند ماند تحت ثری

نایبی کش بود خدای منوب

هرچه آید از او بود همه خوب

کژی او صواب باشد و راست

زانکه کژ را چو راست او آراست

هر که‌را او کشد کند زنده

شود اطلس به امر او ژنده

سقر از حکم او جنان گردد

ز امر او خار گلستان گردد

گنج پنهانی‌اند درویشان

خنک آن کاو نشست با ایشان

خویش جوید لقای خویشان را

هر کسی کی بیاید ایشان را

ای برادر غلام مردان باش

گرد ایشان چو چرخ گردان باش

بندگی‌شان خلاصهٔ عمل است

هر که روشان بدید در امل است

به‌امیدی همی‌کند شادی

که بپذیرد خراش آبادی

بی یقنیی همی‌رود در راه

حال او گاه نیک و گاه تباه

نظر مرد حق بر او نفتاد

دل کور‌ش دو چشم جان نگشاد

نظر مرد حق یقین بخشد

نفس را فهم و عقل و دین بخشد

بزند نور راستی بر تو

برسد در مشام تو زان بو

عکس نورش پذیر و ساکن باش

همچو تیشه ز هر شجر متراش

گنج جان را مجوی از هر تن

دامنش گیر و گرد او می‌تن

که ورا هم به نور او بینی

نچشی ذوق دین چو بی‌دینی

چون نداری تو نور در دیده

کی شود نور او ترا دیده

گوش تو گر بدی به‌هوش انباز

چشم بسته شدی ز گوشت باز

کی پذیری ز شیخ کامل راز

چونکه هستی ز‌ابلهی طناز

سست پایی و لنگ در ره دین

مرد چون نیستی چو زن بنشین

صدق پای است چون نداری پا

کی توانی بریدن این ره را

دادن جان در این ره است سخا

جان فدا کن و گرنه ژاژ مخا

عاشقانی که رند و سر باز اند

همه اندر شکار شهباز اند

عاشقان چون ز عشق حق میرند

زنده گردند و ملک جان گیرند

چونکه در مرگ زندگی دیدند

دائما گرد مرگ گردیدند

نیست گشتند جمله از هستی

بگزیدند پستی و مستی

خود بلندی درون این پستی است

نیست گردد کسی که در هستی است

باژگون نعل را ببین دریاب

زود بیدار شو چه‌ای در خواب

که بد و نیک این جهان خواب است

چون سرابی که در نظر آب است

نی که در خواب هر چه بیند مرد

از خوش و ناخوش و ز خار و ز ورد

به معبر چو گوید آن تعبیر

عکس آن می‌کند به‌وی تقریر

گوید او را اگر بدی غمگین

شاد خواهی شدن یقین دان این

ور به‌خواب اندرون همی‌مردی

دان که عمر دراز را بردی

این‌چنین است خواب غفلت هم

عاقبت شادی‌ت شود همه غم

چونکه روز اجل شوی بیدار

تو از این خواب عکس بینی کار

خواب غفلت قوی‌تر است از خواب

آن چو بحر است این چو قطرهٔ آب

زین به‌یک بانگ آدمی بیدار

می‌شود لیک از آن به بانگ هزار

هیچ‌یک ز آدمی نمی‌خیزد

کز خودی در خدای آویزد

انبیا را گلو گرفت از بانگ

تا که شد سنگ در شگفت از بانگ

هیچ در غافلان نکرد اثر

وز چنان بانگشان نگشت خبر

بانگ چون سیل‌شان نمود سراب

زانکه بودند جمله غرقۀ خواب

اولیا هم به بانگ و افغان اند

خفتگان را به‌حق همی‌خوانند

کس از ایشان نمی‌شود بیدار

آه از این خواب صعب بی زنهار

تا چه خواب است یارب این پندار

که کسی زین نمی‌شود بیدار

این همه نعره‌ها و بانگ و خروش

هیچ‌گونه نرفت در یک گوش

عمر‌شان آخر آمد و یک‌دم

اندر ایشان اثر نکرد آن دم

زان دمی که دهد به‌مرده حیات

جان ایشان نیافت هیچ نجات