گنجور

 
صائب تبریزی

نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را

تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را

چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم

که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را

چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد

گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را

دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر

نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را

عجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تو

اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان را

خیال آشنا رویی که می گردد به گرد من

ز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را

مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را

بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند

حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را

منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت

[...]

عرفی

به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را

عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را

به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند

که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را

دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم

[...]

سیدای نسفی

محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را

نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را

به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را

فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه