ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
چون پسته خندان توأم در نظر آید
در دیده غمدیده عقیق و گهر آید
چون بر گذری بهر تماشای جمالت
از حجره دلگیر تنم روح بر آید
گر قصه پر غصه خود باز نمایم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۷
هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است
وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹
صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟
سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟
چو قلم به دست گیرم که حکایتت نویسم
سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید
سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش
[...]
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۶ - دیدن جمشید، خورشید را اندر خواب
قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت درآید
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲
از درد هجر جانا جانم به همیبرآید
ای جان تو برنیائی، باشد که دلبر آید
از آب دیدهٔ من تر شد زمین و گُل رُست
شاید کز آب دیده آن سرو در بر آید
بیمارم و ندارم درمان درد هجران
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱
مگر روزی شب هجران سرآید
درخت وصل جانان در برآید
مگر سرو قد دلدارم از در
شبی از روی غمخواری درآید
بگفتم ترک عشق او کنم لیک
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲
نشستم تا مگر ماهی برآید
نگاری نازنین از در درآید
دلم چون برده ای از در درآیم
که جانت را وصالت درخور آید
مکن زین بیش بر ما جور و خواری
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست بهکاری زنم که غصّه سرآید
خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اَضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۸
نقشی است خیالش که به هر دست بر آید
دستی که از آن نقش بگیرد به سر آید
نقاش به هر لحظه کشد نقش خیالی
آن نقش رود باز به نقش دگر آید
در نور رخش شاهد و معنی بنماید
[...]
ابن عماد » روضة المحبین » بخش ۴۶ - غزل
خورشید وصال ما برآید
بر تو شب هجر ما سرآید
هم باغ امید تازه گردد
هم شاخ مراد در بر آید
آن کو به جز از جفا نکردی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
زهره چه زهره دارد تا در برابر آید
از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری
وز عین بی حیایی در دیده می درآید
آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
شبی کآن ماه با ما خوش برآید
عجب نبود که روز غم سرآید
درآمد از در و شد خانه روشن
دگر با ما از این در می درآید
مرا تشویش اشک ای دیده بر شد
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶
از بس که چشم دارم کان مه ز در درآید
از جا جهم چو ناگه آواز در برآید
ریزم سرشک گلگون از زخمه مغنی
آری روان شود خون بر رگ چو نشتر آید
گرمم ز آتش دل زانسان که گر درین تب
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
دودی ست کزو بوی کباب جگر آید
نزدیک به مردن رسم از بس که طپد دل
چون شکل تو از دور مرا در نظر آید
من بنده روی تو که هر بار که بینم
[...]
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶ - نعت خواجه ای که خاتم ختمیت در انگشت داشت و مهر خاتمیت بر پشت علیه من الصلوات افضل ها و من التحیات اکمل ها
زبانم چون ز وی حرفی سراید
دل و جانم زلذت پر برآید
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۱ - خواندن زلیخا یوسف را علیه السلام به سوی آن خانه و مطالبه وصال نمودن
کجا این پنبه با آتش برآید
چه سان این نفحه با صرصر گراید
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶۲ - طلب کردن پادشاه مصر یوسف را علیه السلام برای تعبیر خواب خود و تعلل کردن وی تا آنچه میان وی و زنان مصر گذشته بود تفحص نمایند
همه عالم ز نعمت پر برآید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۱۰ - گرم شدن مجنون از سماع آوازه لیلی و آهنگ مقام او کردن و چون شکاریان سرگشته به پای خود روی به دام آوردن
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و شب درآید