گنجور

 
ناصر بخارایی

از درد هجر جانا جانم به همی‌برآید

ای جان تو برنیائی، باشد که دلبر آید

از آب دیدهٔ من تر شد زمین و گُل رُست

شاید کز آب دیده آن سرو در بر آید

بیمارم و ندارم درمان درد هجران

با عمر من بگوئید، تا زود بر سر آید

تا آفتاب چشمت در سایبان ابروست

یا آنکه خواب نرگس با سایه در خور آید

عکس خط مسلسل از آب چشم ما جوی

زیرا که سبزهٔ تو بر چشمه خوشتر آید

ای ماه اگر گشائی یک شب ز روی برقع

خورشید را چه زهره تا صبحدم برآید

ناصر دو در گشادست دل را ز چشمهٔ خون

باشد که همچو دولت یار از یکی درآید