گنجور

 
خیالی بخارایی

با آفتاب رویت چون مه نمی برآید

زهره چه زهره دارد تا در برابر آید

از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری

وز عین بی حیایی در دیده می درآید

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من

پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید

از دست آب دیده آهی همی برآریم

خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید

گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش

تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید