گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ - در مدح ابوالفضل علی

 

درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را

بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را

نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را

سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را

پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را

[...]

قطران تبریزی
 

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی

 

ای دل بچه زهره خواستی یاری را

کو چون تو هلاک کرد بسیاری را

دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی

این خواستن از بهر چنین کاری را

عین‌القضات همدانی
 

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

دل بنهادم هر غم و تیماری را

نتوان بگذاشت چون تو دلداری را

ور آرزوی چشم تو خون دل ماست

چون رد کنم آرزوی بیماری را

جمال‌الدین عبدالرزاق
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۶

 

هر دل که طلب کند چنین یاری را

مردانه به جان کشد چنین باری را

مردی باید شگرف تا همچو فلک

بر طاق نهد جامه چنین کاری را

عطار
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت‌بخش هر حوری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳

 

ای مطرب دل برای یاری را

در پرده زیر گوی زاری را

رو در چمن و به روی گل بنگر

همدم شو بلبل بهاری را

دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳

 

ای دل بچه زهره خواستی یاری را

کو کرد هلاک چون تو بسیاری را

دل گفت که تا شوم همه یکتائی

این خواستم از بهر همین کاری را

مولانا
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را

شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را

بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من

بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را

از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه

[...]

اهلی شیرازی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳

 

به داغی بستم آیین طراوت لاله‌زاری را

به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را

فصیحی هروی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷

 

مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را

که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را

ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه

به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را

قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا

[...]

صائب تبریزی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

از انتظار مکش بیش از این فکاری را

بخود قرار مده قتل بی‌قراری را

بیا بیا که خدایت برآورد امید

تو گر امید بر آری امیدواری را

گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل

[...]

مشتاق اصفهانی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۱

 

خوش آن ساعت که، بر بالین خرامی، خاکساری را

به باد دامنی، از خاک برداری غباری را

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۴

 

ندید از گرد راهش، دیده هرگز سرمه واری را

ازین ره، کار دشوار است، چشم انتظاری را

حزین لاهیجی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

عین درمان شمرد عاشق بیماری را

که طلبکار تو عزت شمرد خواری را

که شَهِ عشق حیات از لب جانان دارد

دردمندت بخرد بستر بیماری را

هرکه در مصر دلش پرتو یوسف باشد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را

به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را

گدا و بی‌نوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین

ندارد کس چو من سرمایهٔ بی‌اعتباری را

چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا

[...]

فرخی یزدی