گنجور

 
سلطان ولد

گفته از صدق ما غلامانیم

شاه خود را بعشق جویانیم

عاشقانیم سوی دوست رویم

آن اوییم پس بَرِ که رویم

لابه ها کرده زین نسق شب و روز

با دو چشم پر آب از سرِ سوز

گریۀ زارشان چو رفت از حد

بانگ و افغانشان گذشت از عد ّ

اشک چشمانشان چو جیحون شد

جانهاشان ز هجر پر خون شد

چونکه دشمن بجانشان نگریست

کرد رحمت بر آن گروه و گریست

سنگ چون موم شد ز آتششان

بلکه بگداخت شد چو آب روان

چون شنیدند هر دو زاری را

ساز کردند چنگ یاری را

در گشادند و راهشان دادند

قفل های ببسته بگشادند

توبه هاشان قبول شد آن دم

شاد گشتند و رفت از ایشان غم

باز خوش پر و بال بگشادند

باز از نو ز مادران زادند

باز از نو جهان جان دیدند

خویش را بی جسد روان دیدند

حکمت از سینه شان بجوش آمد

عوض جهل عقل و هوش آمد

همه ظلمت بدند نور شدند

همه ماتم بدند سور شدند

خار انکارشان شده گلشن

شب تاریکشان چو مه روشن

همه گشتند صافی و چالاک

چون ملک رفته جمله بر افلاک

همه را گشت چشمها بینا

همه عالم شدند بر اسما

باز مقبول آن دو شاه شدند

باز ایمن در آن پناه شدند

سر آن رشته را که گم شده بود

یافتند و زیانشان شد سود

بندۀ شه صلاح دین گشتند

باز عشق ورا رهین گشتند

شیخ شد باز از همه خشنود

باز از نو گناهشان بخشود

دادشان از کرم عطائی نو

از رخ خوب خود لقائی نو

عمرِ دَه روزشان هزاران شد

بلکه خود بیشمار و پایان شد

کفرشان را ز لطف کرد ایمان

جان جمله رسید در جانان

جانشان از بلای هجر رهید

باز هر عاشقی بوصل رسید

درد از درد دوست صاف شود

مسِ دون زر کی از گزاف شود

کیمیا هر کسی نداند ساخت

علم عشق کم کسی افراخت

کیمیا چیست سر فدا کردن

دائماً رو بمرگ آوردن

کیمیا دان که کشتن نفس است

هرکه کشتش ز حبس هستی رست

کیمیا مردن است چون مردی

صاف نوشی شراب بی دردی

مرده شو زیر پای مرد خدا

تا شوی زنده و رَوی بالا

نظرش هست کیمیای جلال

مس تو زر شود از او در حال

سوی بی‌سوی کم سواری تاخت

در ره عشق نادری سر باخت

هر که سر باخت او شود سرور

زنده باشد همیشه بی پیکر

سر بی سر سزای افسار است

سر بی سر شه و جهاندار است