گنجور

 
جامی

شحنه ای گفت که عیاری را

مانده در حبس گرفتاری را

بند بر پای برون آوردند

بر سر جمع سیاست کردند

شد ز بس چوب چو انگشت سیاه

لیک بر نامد ازو شعله آه

رخت ازان ورطه چو آورد برون

پیش یاران ز دهان کرد برون

درمی سیم به چندین پاره

بلکه ماهی شده چند استاره

محرمی کرد سؤالش کین چیست

بدر کامل شده چون پروین چیست

گفت جا داشت در آن محفل بیم

زیر دندان من این درهم سیم

در صف جمع مهی حاضر بود

که بدو چشم دلم ناظر بود

پیش وی با همه بی باکی خویش

شرمم آمد ز جزعناکی خویش

اندر آن واقعه خندان خندان

بس که در صبر فشردم دندان

زیر دندان درم جو جو شد

سکه درهم صبرم نو شد

زد رقم سکه نو بر کارم

که به صبر اندر یک دینارم

چون نهد ناقد دوران معیار

سرخرویی رسدم زین دینار

صبر اگر چند که زهر آیین است

عاقبت همچو شکر شیرین است

مکن از تلخی آن زهر خروش

کآخر کار شود چشمه نوش