گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عین درمان شمرد عاشق بیماری را

که طلبکار تو عزت شمرد خواری را

که شَهِ عشق حیات از لب جانان دارد

دردمندت بخرد بستر بیماری را

هرکه در مصر دلش پرتو یوسف باشد

کی خریدار شود یوسف بازاری را

خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر

کسب کردند چشمان تو خونخواری را

نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا

نگشایند به چین دکه عطاری را

خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند

دزد از این سلسله آموخته طراری را

حذر از غمزه فتان دو چشمت که بشهر

ختم کرده به جهان شیوهٔ عیاری را

من بی‌سیم و زر و عشق بت سیم‌تنی

که به یک ذره زر می‌نخرد زاری را

چهره زرد سزاوار بود عاشق را

عشق از کس نخرد عارض گلناری را ‏

کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان

طلب از پیر مغان رسم وفاداری را

آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا

که به بیماردلان کرده پرستاری را