گنجور

 
صائب تبریزی

مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را

که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را

ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه

به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را

قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا

ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را

بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد

که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را

گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا

به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را

اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری

مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را

چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟

ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۳۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قطران تبریزی

درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را

بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را

نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را

سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را

پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را

[...]

مولانا

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

[...]

فصیحی هروی

به داغی بستم آیین طراوت لاله‌زاری را

به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را

حزین لاهیجی

خوش آن ساعت که، بر بالین خرامی، خاکساری را

به باد دامنی، از خاک برداری غباری را

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حزین لاهیجی
فرخی یزدی

ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را

به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را

گدا و بی‌نوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین

ندارد کس چو من سرمایهٔ بی‌اعتباری را

چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه