گنجور

 
اهلی شیرازی

جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را

شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را

بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من

بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را

از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه

کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را

آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن

گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را

حاصل ز گل وصلم شد چهره زرد آخر

ناچار خزان آید هر باغ و بهاری را

بی تیر و کمان افتد صد صید بخاک ره

گر میل شکار افتد هچون تو سواری را

سوز نفس اهلی در آه حریفان نیست

کین درد نمی باشد هر سینه فکاری را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode