گنجور

رهی معیری » ابیات پراکنده » فریب

 

چاره من نمی‌کنی چون کنم و کجا برم؟

شکوه بی‌نهایت و خاطر ناشکیب را

گر به دروغ هم بود شیوه مهر ساز کن

دیده عقل بسته‌ام کز تو خورم فریب را

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » اندام او

 

به مهر و ماه چه نسبت فرشته روی مرا؟

سخن مگو که مرا نیست تاب گفت و شنید

کجا به نرمی اندام او بود مهتاب؟

کجا به گرمی آغوش او بود خورشید؟

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » چشم نیلی

 

نیلگون‌چشم فریب‌انگیز رنگ‌آمیز تو

چون سپهر نیلگون دارد سر افسونگری

از غم رویت به سان شاخه نیلوفرم

ای ترا چشمی به رنگ شعله نیلوفری

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » مستی و مستوری

 

از خون دل چو غنچهٔ گل پاک‌دامنان

مستانه می کشیده و مستور بوده‌اند

گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست

تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده‌اند

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » صبح پیری

 

تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند

کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد

ذره‌ام سودای وصل آفتابم در سر است

بال همت می‌گشایم تا بر افلاکم برد

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۷ - راز خوشدلی

 

حادثات فلکی، چون نه به دست من و تست

رنجه از غم چه کنی، جان و تن خویشتنا؟

مردم دانا، انده نخورد بهر دو کار:

آنچه خواهد شدنا، و آنچه نخواهد شدنا

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۸ - سخن پرداز

 

آن نواساز نوآیین، چو شود نغمه‌سرای

سرخوش از ناله مستانه کند، جان مرا

شیوه باد سحر عقده‌گشایی است، رهی

شعر «پژمان» بگشاید دل پژمان مرا

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۹ - مطایبه (طبیب و بیطار)

 

عمری از جور چرخ مینارنگ

رنجه بودم، ز رنج بیماری

یافت آیینه وجودم زنگ

از جفای سپهر زنگاری

تار شد دیدگان روشن‌بین

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۰ - حق رأی

 

جان بابا، هرشب این دیوانه‌دل

با من شوریده‌سر در گفت‌وگوست

کز چه دارد، مرد عامی حق رأی

لیک زن با صد هنر محروم از اوست

مرد و زن را در طبیعت فرق نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۱ - لاله کوهی

 

سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ

ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟

به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود

کسی که برزند آبی بر آتش دل ما

نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۲ - فتنه آذربایجان

 

فغان که آتش کین آشیان ما را سوخت

به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی

گسست رشته پیوند، یار دشمن‌خوی

شکست حقه الفت، حریف حق‌شکنی

جفای زاغ و زغن بین که از سیاه‌دلی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۳ - سوارکاران

 

آن شنیدستم که در میدان «کورس»

بانوان چابک‌سواری می‌کنند

گرد میدان از سحر تا شامگاه

پویه، چون باد بهاری می‌کنند

تا فرا آید زمان امتحان

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۴ - پند پیرانه

 

دوش چشمت به خواب غفلت بود

غافل از خویشتن، چو دوش مباش

چون شغالان به لانه‌ات تازند

کم ز مرغ ار نه‌ای، خموش مباش

می‌شوی سهم شعله، خار مشو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۵ - چشم فیروزه‌گون

 

ثریای فیروزه‌گون چشم من

که چون آسمان پاس دل‌ها نداشت

در انگشتری داشت فیروزه‌ای

که هم‌رنگ آن چرخ مینا نداشت

همه خیره در جلوه و رنگ او

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۸ - دخترک لاله‌فروش

 

آن لاله‌نام لاله‌فروش، از دو زلف خود

بر ماه و زهره غالیه‌پوشی کند همی

بی‌زر چو پا نهی به دکانش کند خروش

ور زر دهی چو غنچه خموشی کند همی

گر خویشتن به سیم فروشد عجب مدار

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۹ - زاده آزاده

 

بهر تو این خجسته‌کتاب آورد نشاط

چون یار مهربان که به دلداده می‌رسد

گنجینه‌ای ز معتمدالدوله مانده باز

گنج پدر به زاده آزاده می‌رسد

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۰ - نگاه سخن گو

 

گفتم: این چشم جاودانه تو

با که اسرار خویشتن گوید؟

وین سخن گو نگاه سحرآمیز

با کدام آشنا سخن گوید

گفت: با آن که آشنا سخنی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۳ - بزم زهره

 

تو ای آتشین زهره کز تابناکی

فروزان کنی بزم چرخ کهن را

برون افکنی از پی دل‌فریبی

از آن نیلگون جامه، سیمینه‌تن را

به روی تو زان فتنه شد خاطر من

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۴ - پشیمانی

 

دل تو را دادم چو دیدم روی تو

کز همه خوبان پسندیدم تو را

دل‌فریبان جهان را یک به یک

دیدم و از جمله بگزیدم تو را

گر جفا راندی نکردم شکوه‌ای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۵ - نسیم گریزان

 

از فتنه پریشان نشود هر که پناهی

در سایه گیسوی پریشان تو گیرد

از بس که شتابان و گریزان چو نسیمی

گل دست گشوده است که دامان تو گیرد

رهی معیری
 
 
۱
۳۹۷
۳۹۸
۳۹۹
۴۰۰