گنجور

 
رهی معیری

جان بابا، هرشب این دیوانه‌دل

با من شوریده‌سر در گفت‌وگوست

کز چه دارد، مرد عامی حق رأی

لیک زن با صد هنر محروم از اوست

مرد و زن را در طبیعت فرق نیست

فرقشان در علم و فضل و خلق و خوست

مرد نادان در شمار چارپاست

مغز خالی کم‌بهاتر از کدوست

بانوی عالم به از بی‌مایه مرد

«دشمن دانا به از نادان دوست»

خار و خس را، چون در این گلشن بهاست

گل چرا بی‌قدر با صد رنگ و بوست

از چه حق رأی دادن نیستش

آن که، جان را گر بگیرد حق اوست