گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴

 

هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد

جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد

آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان

ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵

 

تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد

داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد

زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند

جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد

آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۶

 

بتی کاو نسبت از نوشاد دارد

دلم هر ساعت از نو، شاد دارد

به روی خویش کوی و برزن من

چو لعبت‌ خانهٔ نوشاد دارد

به صورت هست نیکوتر ز ‌شیرین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷

 

ترکی‌که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد

دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد

خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد

دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد

سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸

 

مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد

پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد

ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی

که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد

بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹

 

ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد

که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد

امام الحق که او را آفرین‌گوی است درگیتی

هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد

گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰

 

بتی که او نسب از لعبتان چین دارد

به روز پاک بر از شب هزار چین دارد

شب سیاه نباشد قرین روز سفید

بس او چگونه شب و روز را قرین دارد

به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱

 

هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد

از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد

گویی‌که همی پوید بیک توبه تعجیل

تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد

احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲

 

تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد

صبح مخالفان همه در شام‌شام کرد

پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت

وامسال بر ظفر سفر از سوی شام‌ کرد

یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳

 

آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد

ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد

در ازل کرد قضا از قبل دولت او

تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد

همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۴

 

ازگل همی نگارم سنبل برآورد

هرگز گلی که دید که سنبل برآورد

برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار

نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد

دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵

 

چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد

گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد

لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او

آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد

گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶

 

بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد

تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد

سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند

دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد

هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۷

 

بهاری ‌کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد

نگاری‌کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند

هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد

رخش ‌سیمین‌سپر بینم‌ خطش چون چنبر مشکین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸

 

ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد

همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد

توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین

اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹

 

شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد

سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد

ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی

کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد

اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰

 

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱

 

ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند

چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند

سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی

تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند

چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲

 

ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند

هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند

ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان

سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند

ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳

 

این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند

گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند

ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن

از خوبی و زیبایی خورشید زمانند

میران سپاهند و عروسان وثاقند

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۳۷۳