گنجور

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲

 

هوشیاران ز خواب بیدارند

گرچه مستان خفته بسیارند

با خران گر به آب‌خور نشوند

با دل پر خرد سزاوارند

هستشان آگهی که نه ز گزاف

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳

 

مرد چو با خویشتن شمار کند

داند کاین چرخ می شکار کند

مار جهان را چو دید مرد به دل

دست کجا در دهان مار کند؟

مرد خرد همچو خر ز بهر شکم

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴

 

صبا باز با گل چه بازار دارد؟

که هموارش از خواب بیدار دارد

به رویش همی بر دمد مشک سارا

مگر راه بر طبل عطار دارد

همی راز گویند تا روز هر شب

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵

 

هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند

هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش

گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند

علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶

 

کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش

کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷

 

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸

 

آمد بهار و نوبت صحرا شد

وین سال خورده گیتی برنا شد

آب چو نیل برکه‌ش میگون شد

صحرای سیمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دی و بهمن

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹

 

تا مرد خر و کور کر نباشد

از کار فلک بی‌خبر نباشد

داند که هر آن چیز کو بجنبد

نابوده و بی‌حد و مر نباشد

وان چیز که با حد و مر باشد

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰

 

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱

 

جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند

که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش

کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲

 

نندیشم از کسی که به نادانی

با من رسن ز کینه کشان دارد

ابر سیاه را به هوا اندر

از غلغل سگان چه زیان دارد؟

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳

 

مردم سفله به سان گرسنه گربه

گاه بنالد به زار و گاه بخرد

تاش همی خوار داری و ندهی چیز

از تو چو فرزند مهربانت نبرد

راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴

 

این دهر باشگونه چو بستیزد

شیر ژیان به‌دام درآویزد

مرد دژ آگه آن بود و دانا

کز مکر او به وقت بپرهیزد

با آنک ازو جدا شود او فردا

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵

 

چو تنها بوی گربه‌ات مونس آید

به ویران درون جغد مسعود باشد

به از ترب پخته بود مرغ لاغر

به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶

 

ز بند آز به جز عاقلان نرسته‌ستند

دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان

ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند

گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷

 

از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸

 

وعدهٔ این چرخ همه باد بود

وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست

تار جهان را به جز از باد پود

دانا داند که ندارد به طبع

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹

 

فرو مایه چون سیر خورده بباشد

همه عیب جوید همه شر کاود

فرومایه آن به که بد حال باشد

ازیرا سیه سار پی برنتاود

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰

 

گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:

آب باز آب شود خاک باز خاک شود

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود

تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱

 

بر دشمنی دشمنت چو دیدی

فعلش، نه نشان و نه داغ باید

اقرار بسی برتر از گواهان

با روز همی چه چراغ باید؟

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۷۶