گنجور

 
ناصرخسرو

جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند

که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش

کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب

بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند

چون درختان ببارند به دیدار ولیکن

چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند

غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را

که به جز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند

ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است

که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند

بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان

واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند

جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا

به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند

گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت

از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند

مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند

دنه‌شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند

دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی

زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند

ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش

زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند

بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره

وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند

ای برادر به‌حذرباش زغرقه به‌میان‌شان

زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند

سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان

مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند

سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند

مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند

باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را

بجز از عدل نیارند و به جز علم نبارند

انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند

حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند

چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند

چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند

به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش

از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند