گنجور

 
ناصرخسرو

آمد بهار و نوبت صحرا شد

وین سال خورده گیتی برنا شد

آب چو نیل برکه‌ش میگون شد

صحرای سیمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دی و بهمن

خوش چون بخار عود مطرا شد

بیچاره مشک بید شده عریان

با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد

رخسار دشت‌ها همه تازه شد

چشم شکوفه‌ها همه بینا شد

بینا و زنده گشت زمین زیرا

باد صبا فسون مسیحا شد

بستان ز نو شکوفه چوگردون شد

تا نسترن به سان ثریا شد

گر نیست ابر معجزهٔ یوسف

صحرا چرا چو روی زلیخا شد

بشکفت لاله چون رخ معشوقان

نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت

ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد

تیره شد آب و گشت هوا روشن

شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

بستان بهشت‌وار شد و لاله

رخشان به سان عارض حورا شد

چون هندوان به پیش گل و بلبل

زاغ سیاه بنده و مولا شد

وان گلبن چو گنبد سیمینش

آراسته چو قبهٔ مینا شد

چون عمروعاص پیش علی دی مه

پیش بهار عاجر و رسوا شد

معزول گشت زاغ چنین زیرا

چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد

کفر و نفاق از وی چو عباسی

بر جامهٔ سیاهش پیدا شد

خورشید فاطمی شد و باقوت

برگشت و از نشیب به بالا شد

تا نور او چو خنجر حیدر شد

گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خورشید چون به معدن عدل آمد

با فصل زمهریر معادا شد

افزون گرفت روز چو دین و شب

ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد

اهل نفاق گشت شب تیره

رخشنده روز از اهل تولا شد

گیتی به سان خاطر بی‌غفلت

پرنور و نفع و خیر ازیرا شد

چون بود تیره همچو دل جاهل

واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟

زیرا که سید همه سیاره

اندر حمل به عدل توانا شد

عدل است اصل خیر که نوشروان

اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر کز اعتدال چو سر برزد

با خور چه چند چیز هویدا شد

بنگر که این غریژن پوسیده

یاقوت سرخ و عنبر سارا شد

علم است و عدل نیکی و رسته گشت

آنکو بدین دو معنی گویا شد

داد خرد بده که جهان ایدون

از بهر عقل و عدل مهیا شد

زیبا به علم شو که نه زیباست

آن کس که او به دنیا زیبا شد

او را مجوی و علم طلب زیرا

بس کس که او فریفته به آوا شد

غره مشو بدان که کسی گوید

بهمان فقیه بلخ و بخارا شد

زیرا که علم دینی پنهان شد

چون کار دین و علم به غوغا شد

مپذیر قول جاهل تقلیدی

گرچه به‌نام شهرهٔ دنیا شد

چون و چرا بجوی که بر جاهل

گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد

با خصم گوی علم که بی‌خصمی

علمی نه پاک شد نه مصفا شد

زیرا که سرخ روی برون آمد

هر کو به پیش حاکم تنها شد

خوی مهان بگیر و تواضع کن

آن را که او به دانش والا شد

کز قعر چاه تا به کران رایش

ایدون به چرخ بر به مدارا شد

خاک سیه به‌طاعت خرمابن

بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزین و صبر طلب زیرا

دارا به صبر و دانش دارا شد

خوی کرام گیر که حری را

خوی کریم مقطع و مبدا شد