گنجور

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

خوبی به روی خوب تو اقرار می‌کند

عقل از نهیب عشق تو زنهار می‌کند

دل را دل چو سنگ تو آزار می‌دهد

دم را دهان تنگ تو افگار می‌کند

خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

گر ز جفا دوست پشیمان شود

کار من از عشق به سامان شود

صبر کنم گرچه جفا می کند

آخر از آن کرده پشیمان شود

مذهب خوبان ز جفا نگذرد

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

این پری رویان که با زلف پریشان آمدند

آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند

عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند

تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند

از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند

ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند

قطره باران به اشک دلبران ماننده شد

راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند

عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید

ز سر بریدن او قدر او بیفزاید

کرا بریده شود سر براو ببخشایند

ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید

سخن سرای شود چون بریده شد سر او

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند

لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند

فتنه قند تو نیکوان خراسان

بسته بند تو جاودان دماوند

حسن تو روی تو را به نور بپرورد

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

اگر چه عشق بتان سر به سر بلا باشد

دلم به عشق همه ساله مبتلا باشد

دلم بلای من و عاشقی بلای دل است

بلا که دید که همواره در بلا باشد

غلام قامت آنم که قامتم همه سال

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳

 

چنین یاری که من دارم به حُسنش یار کی باشد

همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد

ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او

به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد

ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند

و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند

دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند

بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند

گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید

زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید

مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد

وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید

آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند

تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند

آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست

آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند

بالای و چهره تو به خوبی و دلبری

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار

جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار

گرنه قوت از دیده یاقوت بار من گرفت

پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار

سرو و یاقوتت چو قوت از دیده من یافتند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار

ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار

رخسار آبدار تو را رنگ آتش است

زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار

زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

اگر ندیده ای از مشک پیش لاله سپر

همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر

رخش همی به دی از لاله نوبهار کند

اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر

ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

بت سرو قدی و سرو سمن بر

نگار سخن گوی و ماه سخن ور

قد و عارض توست شمشاد و لاله

لب و بوسه توست یاقوت و شکر

سرین تو و عشق من هست فربه

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

چه حلقه هاست بدان زلف تابدار اندر

چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر

ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر

ز حلقه هاش سیاهی به قیر و قار اندر

چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

زنایبان رخ و چشم و زلفت ای دلبر

یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر

رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب

یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر

همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

ای رخ و زلفین تو در فتنه دام روزگار

کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار

روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو

روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار

لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

خمار داد سرم را به چشم نیم خمار

ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار

اگر به می لب و رخسار او نسب دارد

چرا که در دل من جای ساخته است خمار

وگر قرار دل من دو زلف او بردند

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

زهی در غمزه چون هاروت ساحر

به نور چهره همچون زهره زاهر

به چهره جسته ای آزار زهره

به غمزه برده ای بازار ساحر

جمالت عنصر حسن است و در حسن

[...]

ادیب صابر
 
 
۱
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۱۷۷
۳۷۳