گنجور

 
ادیب صابر

آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند

و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند

دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند

بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند

گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند

عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند

عجب این است که بی می نتوانند شکفت

اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند

باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند

شاخها رسته مرجان و طویله گهرند

سبب خنده ندانم مگر از شادی جان

لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند

خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر

عاشقان از پی این فتنه باد سحرند

باغ بتخانه شد از حسن و دارو لاله و گل

راست گویی صنم چین و بت کاشغرند

تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن

لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند

چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس

زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند

اندر این فصل خوش آید می آسوده لعل

وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند

می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست

هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند

وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا

هر دوان از لب و از چهره دلبر اثرند

من ندانم که در این فصل منم عاشقتر

یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند

همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد

صنمانی که همه سنگدل و سیم برند

عاشق زر و عقیقم رهی و بنده سیم

که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند

همه شب تا به سحر دیده من در قمرست

وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند

شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان

از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند

پرده من ز غم عشق بدرند همی

رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند

داد خواهم ز خداوند ز بیداد یشان

که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند

مجد دین صدر اجل عمده اسلام علی

که بر اعدادش همه خلق جهان کینه ورند

آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش

هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند

رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد

آن کسانی که همی قطره باران شمرند

ای خداوندی کز بخشش پیوسته تو

زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند

هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند

هفت گردون به بر همت تو مختصرند

پیش فضل تو همه با سخنان بی سخنند

نزد عقل تو همه با بصران بی بصرند

زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند

آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند

هر که منظور جهانند در اقطار زمین

چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند

فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند

علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند

آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند

چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند

همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند

راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند

با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند

آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند

گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر

زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند

بر ندارند سر از خط مراد تو همی

هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند

لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب

همه در خانه چنانند که اندر سقرند

خدمت توست مراد سفر هر سفری

پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند

نامه نیک و بد ما ز قضا و قدر است

بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند

تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش

همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند

بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را

دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند