گنجور

 
ادیب صابر

خوبی به روی خوب تو اقرار می‌کند

عقل از نهیب عشق تو زنهار می‌کند

دل را دل چو سنگ تو آزار می‌دهد

دم را دهان تنگ تو افگار می‌کند

خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا

آن چشم نیم‌خواب تو بیدار می‌کند

خورشید دلبرانی و رویت به دلبری

با خویشتن دو زلف تو را یار می‌کند

چون جان بی‌گناهی و سودای عشق تو

جان مرا همیشه گنه‌کار می‌کند

از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است

کشتی بر آب دیده من کار می‌کند

وز بس که یاد آن لب و رخسار می‌کنم

عشقم اسیر آن لب و رخسار می‌کند

آسان همی‌نمود دلم را طریق صبر

او را طریق عشق تو دشوار می‌کند

دیدار تو که مَهْ صفتِ حُسن از او گرفت

دل را به دام فتنه گرفتار می‌کند

بر دل بلا و فتنه ز دیدار می‌رسد

عدلی از آن خصومت دیدار می‌کند

اشک مرا به رنگ عقیق گداخته

تیمار آن عقیق شکربار می‌کند

جانم بلای عشق تو بسیار می‌کشد

عقلم حدیث حسن تو بسیار می‌کند

جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک

به از هوای تبت و تاتار می‌کند

زلف تو صید کردن مقصود خویش را

کار کمند خسرو دیندار می‌کند

عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل

پیش دلش به بندگی اقرار می‌کند

دارای روزگار که بدخواه ملک را

از چوب تخت دشمن خود دار می‌کند

اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او

کار هزار لشکر جرّار می‌کند

هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان

آثار جود او همه ایثار می‌کند

که پیکرست مرکب رهوار پادشاه

که را رکیب اوست که رهوار می‌کند

نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب

اسبش مسیر کوکب سیّار می‌کند

باد سبک رواست و گه رزم خاک را

دایم ز باد حمله گرانبار می‌کند

بر نقطه‌ای بگردد چون یافت امتحان

پرگاروار گردش پرگار می‌کند

ایزد جزای کافر و مومن در این جهان

از جود و تیغ شاه پدیدار می‌کند

از جود او مثوبت مومن چو می‌دهد

از تیغ او عقوبت کفار می‌کند

تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست

هفتم سپهر خدمت این چار می‌کند

شاها تویی که رایت اعدات را خدای

در پیش رایت تو نگونسار می‌کند

علمت نشان حیدر کرّار می‌دهد

تیغت فتوح حیدر کرّار می‌کند

نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار

گل‌های دشمنان تو را خار می‌کند

از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه

گلزار می‌دماند و گلزار می‌کند

نارکفید می‌کند از مغز دشمنان

وز روی دوستان تو گلنار می‌کند

در گنج ناصحان تو دینار می‌نهد

وز روی حاسدان تو دینار می‌کند

چون التجا به ایزد جبّار می‌کنی

ترتیب ملکت ایزد جبّار می‌کند

در طلعت تو فر محمد همی‌نهد

وز لشکرت مهاجر و انصار می‌کند

دیوار ازآن کنند شها گرد خانه‌ها

تا دشمن تو روی به دیوار می‌کند

خون می‌فشاند از مژه و روز رزم تو

جان را فدای خنجر خونخوار می‌کند

هر دل که در خلاف تو بیمار می‌شود

تیرت علاج داروی بیمار می‌کند

گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال

آزار می‌رساند و بیزار می‌کند

شاها بهار تازه صورتگر آمده است

بر خار خشک صورت فرخار می‌کند

بی‌رزمه زیب رزمه بزّاز می‌دهد

بی‌طبله کار طبله عطّار می‌کند

هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد

نوروز کشف آن همه اسرار می‌کند

ابر سحرگهی چو کف تو به روز بزم

بر گل نثار لؤلؤ شهوار می‌کند

آن نقش‌های طرفه نگه کن که بی‌قلم

نقاش صنع بر سر کهسار می‌کند

هر لحظه‌ای نگاری و هر ساعتی گلی

دیدار می‌نماید و بازار می‌کند

روی نگار دمدمه عشق می‌دهد

مرغ بهار زمزمهٔ زار می‌کند

هر صلصلی ترانهٔ عشّاق می‌کشد

هر بلبلی روایت اشعار می‌کند

گویی بهار تازه خریدار یافته است

رخسار عرضه پیش خریدار می‌کند

گویی چمن ز ناله مرغ و نسیم گل

با رودکی حکایت عیّار می‌کند

بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب

گویی سبق گرفت که تکرار می‌کند

می خور شها که ردش ایام تیزرو

بر حسب آرزوی تو رفتار می‌کند

از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک

پیوسته قصد مردم هشیار می‌کند

تا نور شمس مایه انوار می‌دهد

تا جرم چرخ گردش هموار می‌کند

بادت همیشه گردش چرخ از موافقان

تا بر مخالفان تو پیکار می‌کند

گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب

با این ستم که چرخ ستمکار می‌کند