گنجور

 
ادیب صابر

زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند

لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند

فتنه قند تو نیکوان خراسان

بسته بند تو جاودان دماوند

حسن تو روی تو را به نور بپرورد

عشق تو جان مرا به نار بیاکند

پند دهی کز بلای عشق حذر کن

مردم دلداده را چه سود کند پند

صبر مرا فرقت تو دست فروبست

عقل مرا عشق تو ز پای درافکند

بر تن مهجور من بلای تو تا کی

بر دل رنجور من جفای تو تا چند

زلف تو در تیره گی چو روز من آمد

روی تو در روشنی چو رای خداوند

صدر اجل مجد دین رئیس خراسان

آنکه ندارد به دین و داد همانند

سید مشرق علی که همت عالیش

عدل عمر در زمین شرق پراکند

شاکر انعام اوست نفس سخنگوی

داعی ایام اوست جان خردمند

ای پسر آن نبی که بود مر او را

صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند

دست موافق ز اهتمام تو مطلق

پای مخالف ز انتقام تو در بند

زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند

زان دو وزیر گزیده آزر و میمند؟

آزکه گیتی نهاد لفظ تو برداشت

ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند

نیست جهان را ز جود دست تو چاره

هست فلک را به خاک پای تو سوگند

لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی

طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند

بسته گشاید عنایت تو به ترمذ

فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند

بذله ای از لفظ توست حکمت یونان

نکته ای از نطق توست نامه پازند

چرخ همی بر پسند رای تو گردد

آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند

تا مژه عاشقان چو ابر بگرید

تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند

گه عدد مکرمت به فضل بیفزای

گه عدد محمدت به عمر بپیوند