گنجور

 
ادیب صابر

سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار

جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار

گرنه قوت از دیده یاقوت بار من گرفت

پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار

سرو و یاقوتت چو قوت از دیده من یافتند

چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار

منت از خوددار کز قد و لب تو گشته اند

هم به قامت هم به قیمت سرو با یاقوت خوار

در خیال سایه سرو تو با این چشم و دل

بی گزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت وار

خوش بخند از نیکویی کز عشق بالا و لبت

جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار

نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر

نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار

حرمت و صبرم ببردی زان لب و قامت چناک

حرمت یاقوت رمانی و سرو جویبار

من به حرمت بر خیال سرو و یاقوتت کنم

هر شبی تا صبحدم یاقوت رمانی نثار

وهم و چشمم هر زمان از عشق آن یاقوت و سرو

سرو کارد در دل و یاقوت بارد در کنار

در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف

وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار

یک زمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی

تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار

مدح عالی خوان و می نوش ای صنم تا چشم خلق

سرو بیند مدح خوان یاقوت بیند می گسار

لاله زیر سرو بن چون جام یاقوتین شکفت

باده یاقوت رنگ و جام یاقوتی بیار

تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ

صدر عالی سید شرق آسمان افتخار

آفتاب مجد مجدالدین ابوالقاسم علی

بر زمین چون آسمان بر هر مرادی کامکار

آن به همت آفتاب و آن به رتبت آسمان

آسمان بی تغیر آفتاب بی غبار

آسمانی کافتابش در ایادی زیر دست

آفتابی کز معالی آسمانش پیشکار

آفتاب است از فروغ و آسمان است از علو

آفتاب حق شناس و آسمان حق گزار

بس کسا کو را بود خوف هلاک از آفتاب

بس کسا کو را بود از آسمان بیم دمار

آفتاب سودمند و آسمان بی گزند

در زمین او را شناس و در جهان او را شمار

رتبتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب

همتش چون آسمان فارغ زرنج اضطرار

آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین

و آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار

زان کند تاثیر طبع آفتاب از آسمان

سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زر عیار

در بزرگی همتش بر آسمان شد لاجرم

بر بزرگان فضل او چون آفتاب است آشکار

بنگر اندر علم و حلمش تا ببینی در زمین

آفتاب کاردان و آسمان بردبار

تیره با رای منیرش پست با عزم قویش

آفتاب نورمند و آسمان استوار

آفتاب و آسمان از بهر او را بوده اند

عمرها در آرزو و سالها در انتظار

گر نتابد آفتاب و گر نماند آسمان

روی و رای او بس است از هر دو ما را یادگار

گر تبار مصطفی را آسمان خوانی به قدر

طلعتش را خواند باید آفتاب آن تبار

زانکه بود آن آفتاب فضل در صلب علی

هدیه داد از آسمان ایزد علی را ذوالفقار

دید چشم هر که او را دید روز بار و بزم

آفتاب باسکون و آسمان با وقار

مرکب عالیش مثل آسمان آمد به سیر

آفتاب است او از آن بر آسمان باشد سوار

چون کند بر پشت او رای شکار و عزم رزم

آسمان گیرد اسیر و آفتاب آرد شکار

ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب

وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار

آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد

آفتاب جود و بذلت ذره های بیشمار

گویی از رای منیر و نسبت والای توست

آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار

هر کجا رای تو آمد هر کجا قدر تو بود

آفتاب آنجا چراغ است آسمان آنجا بخار

نقطه ای زان قدر عالی آسمان آید دویست

ذره ای زان روی روشن آفتاب آید هزار

از طریق نور و رفعت گویی اندر ذات تو

مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار

هر که دیدار تو بیند دیده باشد بر زمین

آفتاب و آسمان را بر طریق اقتصار

روشن از ذکر تو گشته است آفتاب پر شعاع

زینت از بزم تو برده است آسمان پر نگار

بگذری بر برجهای آسمان چون آفتاب

گر چو اختر دشمنت بر آسمان سازد حصار

آفتاب ار نور بخشد آسمان روزی دهد

آسمان هر زمینی آفتاب هر دیار

تیره روزم ز آفتاب و تنگ دستم ز آسمان

چون تویی هر دو ندانم کز که خواهم زینهار

تا بیاراید جهان را آفتاب اندر طلوع

تا نگه دارد زمین را آسمان اندر مدار

طایعت باد آفتاب و خاضعت باد آسمان

خدمت تو تا قیامت این و آن را اختیار

از قضای آسمانی دوستان و دشمنانت

سال و مه چون آفتاب اندر لباس سوگوار