گنجور

 
ادیب صابر

سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند

ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند

قطره باران به اشک دلبران ماننده شد

راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند

عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند

بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند

تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت

رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند

در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید

دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند

از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی

نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند

روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود

شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند

قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند

بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند

تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید

عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند

ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست

تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند

با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند

جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند

تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت

شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند

طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد

قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند

ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت

از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند

از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار

راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند

وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه

صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند

بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او

دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند

بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر

از برای بزمگاه خسرو والا شدند

بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید

زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند

داور عادل علاء دین و دولت کز علو

قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند

آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول

بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند

گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید

آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند

تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او

ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند

از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند

وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند

هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد

مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند

خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی

عالمان از دل غلام عالم تنها شدند

دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد

روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند

کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت

بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند

تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت

بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدند

از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را

کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند

از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو

امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند

زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست

حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند

تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت

سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند

هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس

خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند

تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر

چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند

در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی

خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند

تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش

کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند