گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۴

 

ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری

آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری

داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب

داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری

از سر زلف سیه با حلقه‌های سنبلی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۵

 

ترک من دارد شکفته گُلستان بر مشتری

مشتری بر سرو و سرو اندر قبای شُشتری

بر سمن یک حلقهٔ انگشتری دارد ز لعل

وز شبه بر ارغوان صد حلقهٔ انگشتری

در جهان هرگز نگار آزری‌ گویا نشد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۶

 

گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری

گشت تابنده ز دریای معانی گهری

سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک

ملک‌العرش عطا داد ملک را پسری

ملک باغ‌ است و در آن باغ‌ ملک سنجر هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۷

 

ماه است ساقی و قدح باده مشتری

وین هر دو را منم به‌دل و دیده مشتری

با مشتری مقارنه کردست ماه من

فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری

خلقی ز رشک و حسرت آن چشم‌ کافرش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۸

 

چیست آن رخشنده و پاک و زدوده‌ گوهری

فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری

گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است

یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری

اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۹

 

تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری

خشک شد سرو هنر در بوستان سروری

راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله

پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری

کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۰

 

چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری

چون کمر بندد بینم ز میانش اثری

زان نگویم خبری تا که نگوید سخنی

زین نبینم اثری تا که نبندد کمری

هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۱

 

نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری

نیافرید خدای جهان تو را یاری

خجسته آمد دیدار تو به عالم بر

خدایگان چو تو باید خجسته دیداری

تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۲

 

ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری

بنمای وفاداری بگذار جفاکاری

آشفته‌ام از عشقت بیهوده چرا شیبی

آزرده‌ام از هجرت بیهوده چه آزاری

سیم‌است مرا در جسم از حسرت و غم خوردن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۳

 

ایا شاهی‌که عالم را همی زیر عَلَم داری

به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری

عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت

که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری

اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۴

 

ای بر سمن از مشک به عمدا زده خالی

مسکین دلم از خال تو گشته است به حالی

حالی به جهان زارتر از حال دلم نیست

تا نیست د‌ل آشوب‌تر از خال تو خالی

قدّ و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۵

 

بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی

بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی

گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی

بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی

هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۶

 

سمنبرا، صنما، یارِ غمگسار منی

ستارهٔ سپهی آفتاب انجمنی

به مجلس اندر گویی که ماه بر فلکی

به موکب اندر گویی که سرو در چمنی

ز عاشقان منم اندر جهان که آن تو ام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۷

 

ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی

گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی

گه دام سرخ مُلی‌ گه بند تازه‌ گلی

گه دِرْعِ مُعْصَفَری‌ گه طوقِ نسترنی

گه خوشهٔ عِنَبی‌ گه عُقْدهٔ ذنبی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۸

 

مخوان فسانهٔ افراسیابِ تورانی

مگوی قصهٔ اسفندیارِ ایرانی

سخن ز خسرو و سلطانِ هفت کشور گوی

که خَتْم گشت بدو خسروی و سلطانی

معزِّ دینِ خدای و خدایگانِ جهان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۹

 

ایا شهریاری که صاحب قرانی

ز جدّ و پدر یادگار جهانی

ملک شاه و الب ارسلان را تو فخری

که پیش از ملک شاه و الب ارسلانی

خداوند روی زمینی ولیکن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۰

 

چو تو ندید و نبیند زمانه سلطانی

چو تو نَبُود و نباشد به هیچ دورانی

فلک نیارد دیگر چو تو خداوندی

جهان نبیند دیگر چو تو جهانبانی

هر آن‌ کسی‌ که پرستد به جز تو شاهی را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۱

 

شهنشه ملک شاه الب ارسلانی

جهان را خداوند و صاحب قِرانی

به اصل و نسب پادشاه زمینی

به عدل و هنر شهریار زمانی

شه شیربندی و کشورگشایی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۲

 

دلم چون دهان کرد کوچک دهانی

تنم چون میان ‌کرد نازک میانی

ز عشاق آفاق جز من که دارد

تنی چون میانی دلی چون دهانی

به شیرین زبانی توان برد دل را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۳

 

نگارا ماه‌ گردونی سوارا سرو بستانی

دل از دست خردمندان به ماه و سرو بستانی

اگر گردون بود مرکب به طلعت ماه‌ گردونی

وگر بستان بود مجلس به قامت سرو بستانی

به آن زلفین شورانگیز مشک‌ اندوده زنجیری

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۳۷۶