گنجور

 
امیر معزی

دلم چون دهان کرد کوچک دهانی

تنم چون میان ‌کرد نازک میانی

ز عشاق آفاق جز من که دارد

تنی چون میانی دلی چون دهانی

به شیرین زبانی توان برد دل را

دل از دست من برد شیرین زبانی

نگاری‌، کشی‌، خوش لبی‌، ماهرویی

بتی‌، دلبری‌، دلکشی دلستانی

پری چهره و پرنیان پوش یاری

پری راکه دیدست در پرنیانی

به بالا و رخسار هست آن سمنبر

چو سروی که بار آورد گلستانی

چو تیر است و من در غمش چون ‌کمانم

شنیدی به فرمان تیری کمانی

نگار من آمد بلای دل من

خریدم بلای دلی را به جانی

منم عاشق و مهربان دلبری را

که نامهربانی کند هر زمانی

چو من مهربانی که دیدست هرگز

شده عاشق روی نامهربانی

زیان است عشق بتان عاشقان را

ندادست کس عاشقی را امانی

ز مدح خداوند من سود کردم

گر از عشق معشوق کردم زیانی

معین همه مملکت بوالمحاسن

که دارد ز سعد فلک ترجمانی

کریمی‌کز او محتشم‌تر ندیمی

نبوده است در پیش صاحب‌ قرانی

چنو در خردمندی و نیک‌نامی

بزرگی برون نامد از خاندانی

خداوند تخت است و از فر بختش

توانا شود زود هر ناتوانی

جهانی است اندر قبایی به همت

که دیده است اندر قبایی جهانی

همی دولتش برتر از عرش بینم

چو عرش است برتر ز هر آسمانی

ز دوری که گردن کند بر سعادت

رسد هر زمان نزد وی ‌کاروانی

که دارد جز او بر ستور بزرگی

ز دولت رکابی‌، ز نصرت عنانی

دل پاک او قلعهٔ دانش آمد

ز عدل آمد آن قلعه را پاسبانی

هوای بسیط است جودش همانا

که خالی نبینم ازو هر مکانی

نه چون دست او جود را کارسازی

نه چون‌ کلک او ملک را قهرمانی

یکی مرغ زرین ‌که بر لوح سیمین

بود مشکباری و عنبر فشانی

خمیده چو تیری جز او را ندیدم

که پیوسته سرکش بود چون‌ کمانی

رونده بود چون روان و تو گویی

ز دست خداوند دارد روانی

ازو عقل در فضل کرد اقتراحی

وزو بخت در جود کرد امتحانی

چو مهرست لیکن ندارد زوالی

چو بحرست لیکن ندارد کرانی

تن بد سگالان او را ز محنت

عذابی است در زیر هر استخوانی

بود میهمانش همیشه سعادت

کجا چون سعادت بود میهمانی

سزد میزبان چون معین ممالک

کزو به نبیند دگر میزبانی

بلند اخترا سرورا کامرانا

نبینی تو چون خویشتن کامرانی

تو آنی‌ که در حق من همت تو

دهد هر زمانی ز دولت نشانی

من آنم ‌که در مدح تو خاطر من

شکفته است و تازه است چون بوستانی

نه تنها منم شاکر نعمت تو

که شکر تو گوید همه خان و مانی

یقین کردی اکنون به اقبال و همت

اگر بود در خاطر من‌ گمانی

توانم شدن تا به چرخ برین بر

اگر سازم از همتت نردبانی

بدینسان که احسان وجود تو بینم

تو را گنج قارون نیرزد به نانی

الا تا گل افشان بود هر بهاری

الا تا زرافشان بود هر خزانی

سخاپرور و شاد دل باش و می خور

به هر نو بهاری و هر مهرگانی

به ‌روزی ضمان کردی از خلق عالم

به دولت تو را باد ایزد ضمانی