رهی معیری » غزلها - جلد دوم » از خود رمیده
چو گل ز دست تو جیب دریدهای دارم
چو لاله دامن در خون کشیدهای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیدهای دارم
ز سردمهری آن گل چو برگهای خزان
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ستاره خندان
به گوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمیافکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » کوکب امید
ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » بیسرانجام
مرغ خونین ترانه را مانم
صید بیآب و دانه را مانم
آتشینم ولیک بیاثرم
ناله عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شعله سرکش
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشیهای توام آمد به یاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلسآرای توام آمد به یاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مهتاب
ما نقد عافیت به می ناب دادهایم
خار و خس وجود به سیلاب دادهایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب دادهایم
آن شعلهایم کز نفس گرم سینهسوز
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » لبخند صبحدم
گر شود آن روی روشن جلوهگر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد
چون دمید از پرده شب روی سیمینفام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ناآشنا
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گریزان
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بیتاب من گریزانی ؟
ز دیدهای که بود پاکتر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خنده برق
سزای چون تو گلی گرچه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مردمفریب
شب یار من تب است و غم سینهسوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینهسوز هم
گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » هوسناک
در چمن چون شاخ گل نازکتنی افتاده است
سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است
چون مه روشن که تابد از حریر ابرها
ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است
یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » کوی میفروش
ما نظر از خرقهپوشان بستهایم
دل به مهر بادهنوشان بستهایم
جان به کوی میْفروشان دادهایم
در به روی خودفروشان بستهایم
بحر طوفانزا دل پرجوش ماست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خاک شیراز
چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزادهام از صبح طربناکتر است
عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد
دل خالی ز محبت صدف بیگُهر است
جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گیسوی شب
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » وفای شمع
مردم از درد و نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شبزندهدار
خاطر بیآرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بیاختیار آسوده است
هرزهگردان از هوای نفس خود سرگشتهاند
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » کوی رضا
تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمینتن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چهها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
بنشین چو گل در کنارم تا بشکفد گل ز خارم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پابرجا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سستبنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
[...]