گنجور

 
رهی معیری

چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟

چو طاقت از دل بی‌تاب من گریزانی ؟

ز دیده‌ای که بود پاک‌تر ز شبنم صبح

چرا چو اشک من ای سیم‌تن گریزانی ؟

درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟

نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی

چو آب چشمه دلی پاک و نرم‌خو دارم

نه آتشم که ز آغوش من گریزانی

رهی نمی‌رمد آهوی وحشی از صیاد

بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی