گنجور

 
رهی معیری

گر شود آن روی روشن جلوه‌گر هنگام صبح

پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح

از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد

چون دمید از پرده شب روی سیمین‌فام صبح

نیم‌شب با گریه مستانه حالی داشتم

تلخ شد عیش من از لبخند بی‌هنگام صبح

خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید

پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح

شست‌وشو در چشمه خورشید کرد از آن سبب

نور هستی بخش می‌بارد ز هفت اندام صبح

گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی

از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟

می‌دود هرسو گریبان چاک از بی‌طاقتی

تا کجا آرام گیرد جان بی‌آرام صبح ؟

معنی مرگ و حیات ای نفس کوته‌بین یکیست

نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح

این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی

ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح

جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست

در شکرخندی است فرجام من و فرجام صبح

عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت

مردم و نشنیدم از خورشیدرویی نام صبح