گنجور

 
رهی معیری

چو گل ز دست تو جیب دریده‌ای دارم

چو لاله دامن در خون کشیده‌ای دارم

به حفظ جان بلا دیده سعی من بی‌جاست

که پاس خرمن آفت رسیده‌ای دارم

ز سردمهری آن گل چو برگ‌های خزان

رخ شکسته و رنگ پریده‌ای دارم

نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟

که همچو لاله دل داغ‌دیده‌ای دارم

مرا ز مردم نااهل چشم مردمی است

امید میوه ز شاخ بریده‌ای دارم

کجاست عشق جگرسوز اضطراب‌انگیز؟

که من به سینه دل آرمیده‌ای دارم

صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع

شرار آهی و خوناب دیده‌ای دارم

مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟

که چون رهی دل از خود رمیده‌ای دارم