گنجور

 
رهی معیری

به گوش هم‌نفسان آتشین سرودم من

فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟

مرا ز چشم قبول آسمان نمی‌افکند

اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من

مخور فریب محبت که دوستداران را

به روزگار سیه‌بختی آزمودم من

به باغبانی بی‌حاصلم بخند ای برق

که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

نبود گوهر یک‌دانه‌ای در این دریا

وگرنه چون صدف آغوش می‌گشودم من

به آبروی قناعت قسم که روی نیاز

به خاکپای فرومایگان نسودم من

اگرچه رنگ شفق یافت دامنم از اشک

همان ستاره خندان لبم که بودم من

گیاه دشت جنون خرم از من است رهی

که از سرشک روان رشک زنده‌رودم من

به یاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست

اگر ترانه مستانه‌ای سرودم من