گنجور

رهی معیری » رباعیها » شباهنگ

 

از آتش دل شمع طرب را مانم

وز شعله آه سوز تب را مانم

دور از لب خندان تو ای صبح امید

از ناله زار مرغ شب را مانم

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » جدایی

 

ای بی‌خبر از محنت روزافزونم

دانم که ندانی از جدایی چونم

باز آی که سرگشته‌تر از فرهادم

دریاب که دیوانه‌تر از مجنونم

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » اندوه مادر

 

آسودگی از محن ندارد مادر

آسایش جان و تن ندارد مادر

دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش

ورنه غم خویشتن ندارد مادر

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » سوختگان

 

هر لاله آتشین دل سوخته‌ای است

هر شعله برق جان افروخته‌ای است

نرگس که ز بار غم سر افکنده به زیر

بیننده چشم از جهان دوخته‌ای است

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » بیدادگری

 

از ظلم حذر کن اگرت باید ملک

در سایهٔ معدلت بیاساید ملک

با کفر توان ملک نگه داشت ولی

با ظلم و ستمگری نمی‌پاید ملک

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » مسعود

 

مسعود که یافت عز و جاه از لاهور

تابید چو نور صبحگاه از لاهور

سالار سخنوران به تازی و دری است

خواه از همدان باشد و خواه از لاهور

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » آرزو

 

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد

وین روز مفارقت به شب می‌آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کاش که جان ما به لب می‌آمد

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » در ماتم صبحی

 

دردا که بهار عیش ما آخر شد

دوران گل از باد فنا آخر شد

شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما

افسانه افسانه‌سرا آخر شد

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » خلقت زن

 

کیم من دردمندی ناتوانی

اسیری خسته‌ای افسرده‌جانی

تذروی آشیان بر باد رفته

به دام افتاده‌ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » گنجینهٔ دل

 

چشم فروبسته اگر وا کنی

در تو بود هرچه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تو نیست

از تو بود راحت بیمار تو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » سوگند

 

لاله‌رویی بر گل سرخی نگاشت

کز سیه‌چشمان نگیرم دلبری

از لب من کس نیابد بوسه‌ای

وز کف من کس ننوشد ساغری

تا نیفتد پایش اندر بندها

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » گل یخ

 

به دی‌ماه کز گشت گردان سپهر

سحاب افکند پرده بر روی مهر

ز دم‌سردی ابر سنجاب‌پوش

ردای قصب کوه گیرد به دوش

جهان پوشد از برف سیمین حریر

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » راز شب

 

شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش: ای روی تو صبح امید

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » سنگریزه

 

روزی به جای لعل و گهر سنگریزه‌ای

بردم به زرگری که بر انگشتری نهد

بنشاندش به حلقه زرین عقیق‌وار

آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد

زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » ساز محجوبی

 

آنکه جانم شد نواپرداز او

می‌سرایم قصه‌ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها

سر کند در گوش جان آوازها

بانگی از آوای بلبل گرم‌تر

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » مریم سپید

 

عروس چمن مریم تابناک

گرو برده از نوعروسان خاک

که او را به جز سادگی مایه نیست

نکوروی محتاج پیرایه نیست

به رخ نور محض و به تن سیم ناب

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » بهار عشق

 

روان‌پرور بود خرم‌بهاری

که گیری پای سروی دست یاری

وگر یاری ندارد لاله‌رخسار

بود یکسان به چشمت لاله و خار

چمن بی‌هم‌نشین زندان جان است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » باید خریدارم شوی

 

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » نیش و نوش

 

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد

کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد

از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است

با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » تلخکامی

 

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی

در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا

رهی معیری
 
 
۱
۶۴۵۴
۶۴۵۵
۶۴۵۶
۶۴۵۷
۶۴۵۸
۶۴۶۲