گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای بشر چیست بغیر از تو که ان آن تو نیست

وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست

چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش

چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست

از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی

چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست

در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان

فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست

نیست مامور مگر ابر به سقائی تو

مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست

نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار

ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست

تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را

دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست

حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب

این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست

خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر

این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست

با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء

مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست

باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس

وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست

که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر

او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست