گنجور

 
صغیر اصفهانی

بیا ساقی از یکدو جام شراب

مرا کن چو دور زمانه خراب

کنی تا خرابم به کلی بده

شرابم شرابم شرابم شراب

به هر گوشه‌ای فتنه‌ای خواسته است

مگر یار بگشوده چشمان ز خواب

بآتش رخی کارم افتاده است

که از عشق او گشته جانم کباب

چه تاب سر زلف پرچین او

بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب

به پیش رخش آفتاب فلک

بود همچو مه در بر آفتاب

نه تنها ربوده است تاب از صغیر

که برده است صبر از دل شیخ و شاب