گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای نام عاشق‌سوز تو ورد زبان‌ها

وی یاد جان‌افروز تو آرام جان‌ها

با اینکه بیرون از زمان و از مکانی

شاه زمان‌ها هستی و ماه مکان‌ها

گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن

هستی خود ای جان جهان روح روان‌ها

منزل گرفتنی در دل دلدادگانت

گرچه نگنجی در زمین و آسمان‌ها

فرط ظهورت پرده روی نکو شد

ای بی‌نشان پنهان شدستی در نشان‌ها

نقش بدیعی باشدت از خامه صنع

هر گل که می‌روید به طرف بوستان‌ها

هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی

ای مهربان‌تر از تمام مهربان‌ها

وصفت نیامد در بیان یک از هزاران

چندان که گفتند اهل بینش داستان‌ها

کی می‌توان بردن صغیر این ره به پایان

در این بیابان گشته گم بس کاروان‌ها