گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما

لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما

ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود

زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما

گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا

چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا

در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست

خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا

نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

همین بس است ز آزادگی نشانهٔ ما

که زیر بار فلک هم نرفته شانهٔ ما

ز دست حادثه پامال شد به صد خواری

هر آن سری که نشد خاک آستانهٔ ما

میان این همه مرغان بسته‌پر ماییم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

از بس که غم به سینهٔ من بسته راه را

دیگر مجال آمد و شد نیست آه را

دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی

نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب‌روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

تا دیده دلم عارِضِ آن رَشکِ پری را

پوشیده به تن جامهٔ دیوانه‌گری را

چون مردِ هنرپیشه به هر دوره ذلیل است

خوش آنکه کند پیشهٔ خود بی‌هنری را

شب تا به سحر در طلبِ صبحِ وصالت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

با بتی تا بطی از باده ناب است مرا

گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا

گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین

چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا

هست از کثرت جوشیدن دریای جنون

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا

تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا

در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود

غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا

نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را

که به عالم ندهم عالم مدهوشی را

بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع

هر که از دست دهد شیوه خاموشی را

زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

با آنکه کسی نیست به وارستگی ما

هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما

بشکست مرا پشت اگر بار درستی

میزان درستی شده بشکستگی ما

ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

باور نکنی گر غم دل گفتن ما را

بین از اثر اشک به خون خفتن ما را

صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند

مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را

در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب

خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب

گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است

باید از بهر مصالح آوری معمار خوب

بت‌پرست خوب به از خودپرست بدرفیق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب

باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب

انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید

نیست غیر از خون پاکان خون‌بهای انقلاب

اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

با فکر تو موافق ناموس انقلاب

باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب

گر دست من رسد ز سر شوق می روم

تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب

از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست

گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست

کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار

در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست

بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت

حق خود را از دهان شیر می‌باید گرفت

تا که استبداد سر در پای آزادی نهد

دست خود بر قبضه شمشیر می‌باید گرفت

حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت

مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد

آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

از قناعت خواجه گردون مرا تا بنده است

پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است

پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز

کیسه‌اش هر چند از مال فقیر آکنده است

حال ماضی سر به سر با ناامیدی‌ها گذشت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است

روز و شب نوحه‌گری کار من و فاخته است

بُرد با کهنه‌حریفی‌ست که در بازیِ عشق

هرچه را داشته چون من همه را باخته است

به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت

در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت

دست زمانه کی کندش پایمال جور

هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت

بهر گره‌گشایی دل تاخت تا ختن

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت

آری نداشت غم که غمِ بیش و کم نداشت

در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم

هر ملّتی که مردمِ صاحب‌قلم نداشت

در پیشگاهِ اهلِ خرد نیست محترم

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۶۴۱۵
۶۴۱۶
۶۴۱۷
۶۴۱۸
۶۴۱۹
۶۵۳۲