گنجور

 
فرخی یزدی

از قناعت خواجه گردون مرا تا بنده است

پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است

پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز

کیسه‌اش هر چند از مال فقیر آکنده است

حال ماضی سر به سر با ناامیدی‌ها گذشت

زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است

نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد

زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است

با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست

جنگ ما همواره با گردنکشان زنده است

با چنین سرمایه عزم تزلزل ناپذیر

نامه حقگوی طوفان تا ابد پاینده است