گنجور

 
فرخی یزدی

زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را

که به عالم ندهم عالم مدهوشی را

بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع

هر که از دست دهد شیوه خاموشی را

زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر

که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را

آنکه تا دوش جگر گوشه ناپاکی بود

دارد امروز به پاکان سر همدوشی را

وای بر حافظه ما که ز طفلی همگی

کرده از حفظ الفبای فراموشی را

فرخی گرچه گنهکار و خطاپیشه بود

دارد از لطف تو امید خطاپوشی را