گفت پیغامبر برای امتحان

او نمی‌بیند ترا کم شو نهان

کرد اشارت عایشه با دستها

او نبیند من همی‌بینم ورا

غیرت عقل است بر خوبی روح

[...]

مطرب آغازید پیش ترک مست

در حجاب نغمه اسرار الست

من ندانم که تو ماهی یا وثن

من ندانم تا چه می‌خواهی ز من

می‌ندانم که چه خدمت آرمت

[...]

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای

زانک مردن اصل بد ناورده‌ای

تا نمیری نیست جان کندن تمام

بی‌کمال نردبان نایی به بام

چون ز صد پایه دو پایه کم بود

[...]

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

[...]

گفت آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

[...]

مور بر دانه بدان لرزان شود

که ز خرمن‌های خوش اعمی بود

می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم

که نمی‌بیند چنان چاش کریم

صاحب خرمن همی‌گوید که هی

[...]

آن یکی می‌زد سحوری بر دری

درگهی بود و رواق مهتری

نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد

گفت او را قایلی کای مستمد

اولا وقت سحر زن این سحور

[...]

تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال

که چرا تو یاد احمد می‌کنی

بندهٔ بد منکر دین منی

می‌زد اندر آفتابش او به خار

[...]

بعد از آن صدیق پیش مصطفی

گفت حال آن بلال با وفا

کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست

این زمان در عشق و اندر دام تست

باز سلطانست زان جغدان برنج

[...]

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو

اندرین من می‌شوم انباز تو

تو وکیلم باش نیمی بهر من

مشتری شو قبض کن از من ثمن

گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان

[...]

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل

از سر افسوس و طنز و غش و غل

گفت صدیقش که این خنده چه بود

در جواب پرسش او خنده فزود

گفت اگر جدت نبودی و غرام

[...]

گفت ای صدیق آخر گفتمت

که مرا انباز کن در مکرمت

گفت ما دو بندگان کوی تو

کردمش آزاد من بر روی تو

تو مرا می‌دار بنده و یار غار

[...]

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال

بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال

از بلال او بیش بود اندر روش

خوی بد را بیش کرده بد کشش

نه چو تو پس‌رو که هر دم پس‌تری

[...]

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر

گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر

گفت آن را من نخواهم گفت چون

گفت او واپس‌روست و بس حرون

سخت پس پس می‌رود او سوی بن

[...]

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید

در دهی آمد دری را باز دید

آن یکی گفت اندرین برد العجوز

تا بیندازیم اینجا چند روز

بانگ آمد نه بینداز از برون

[...]

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال

مصطفی را وحی شد غماز حال

بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر

که بر او بد کساد و بی‌خطر

خفته نه روز اندر آخر محسنی

[...]

رفت پیغامبر به رغبت بهر او

اندر آخر وآمد اندر جست و جو

بود آخر مظلم و زشت و پلید

وین همه برخاست چون الفت رسید

بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر

[...]

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات

که ایمنی از غرقه در آب حیات

گوید احمد گر یقینش افزون بدی

خود هوایش مرکب و مامون بدی

هم‌چو من که بر هوا راکب شدم

[...]

بود کمپیری نودساله کلان

پر تشنج روی و رنگش زعفران

چون سر سفره رخ او توی توی

لیک در وی بود مانده عشق شوی

ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد

[...]

گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی

نان پرستی نر گدا زنبیلیی

چون ستد زو نان بگفت ای مستعان

خوش به خان و مان خود بازش رسان

گفت خان ار آنست که من دیده‌ام

[...]