گنجور

 
مولانا

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات

که ایمنی از غرقه در آب حیات

گوید احمد گر یقینش افزون بدی

خود هوایش مرکب و مامون بدی

هم‌چو من که بر هوا راکب شدم

در شب معراج مستصحب شدم

گفت چون باشد سگی کوری پلید

جست او از خواب خود را شیر دید

نه چنان شیری که کس تیرش زند

بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند

کور بر اشکم رونده هم‌چو مار

چشمها بگشاد در باغ و بهار

چون بود آن چون که از چونی رهید

در حیاتستان بی‌چونی رسید

گشت چونی‌بخش اندر لامکان

گرد خوانش جمله چونها چون سگان

او ز بی‌چونی دهدشان استخوان

در جنابت تن زن این سوره مخوان

تا ز چونی غسل ناری تو تمام

تو برین مصحف منه کف ای غلام

گر پلیدم ور نظیفم ای شهان

این نخوانم پس چه خوانم در جهان

تو مرا گویی که از بهر ثواب

غسل ناکرده مرو در حوض آب

از برون حوض غیر خاک نیست

هر که او در حوض ناید پاک نیست

گر نباشد آبها را این کرم

کو پذیرد مر خبث را دم به دم

وای بر مشتاق و بر اومید او

حسرتا بر حسرت جاوید او

آب دارد صد کرم صد احتشام

که پلیدان را پذیرد والسلام

ای ضیاء الحق حسام‌الدین که نور

پاسبان تست از شر الطیور

پاسبان تست نور و ارتقاش

ای تو خورشید مستر از خفاش

چیست پرده پیش روی آفتاب

جز فزونی شعشعه و تیزی تاب

پردهٔ خورشید هم نور ربست

بی‌نصیب از وی خفاشست و شبست

هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند

یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند

چون نبشتی بعضی از قصهٔ هلال

داستان بدر آر اندر مقال

آن هلال و بدر دارند اتحاد

از دوی دورند و از نقص و فساد

آن هلال از نقص در باطن بریست

آن به ظاهر نقص تدریج آوریست

درس گوید شب به شب تدریج را

در تانی بر دهد تفریج را

در تانی گوید ای عجول خام

پایه‌پایه بر توان رفتن به بام

دیگ را تدریج و استادانه جوش

کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش

حق نه قادر بود بر خلق فلک

در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک

پس چرا شش روز آن را درکشید

کل یوم الف عام ای مستفید

خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است

زانک تدریج از شعار آن شه‌است

خلقت آدم چرا چل صبح بود

اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود

نه چو تو ای خام که اکنون تاختی

طفلی و خود را تو شیخی ساختی

بر دویدی چون کدو فوق همه

کو ترا پای جهاد و ملحمه

تکیه کردی بر درختان و جدار

بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار

اول ار شد مرکبت سرو سهی

لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی

رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود

زانک از گلگونه بود اصلی نبود