گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۳

 

ای تو ملول از کار من من تشنه‌تر هر ساعتی

آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی

بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود

معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی

یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۴

 

چون در‌شو‌ی در باغ دل مانند گل خوش‌بو شوی

چون بر‌پر‌ی سوی فلک همچون ملک مه‌رو شوی

گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه

سرخیل عشرت‌ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی

هم مُلک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۵

 

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای

چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای

آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او

و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای

چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۶

 

ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی

میخانه‌ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی

چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند

تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی

ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۷

 

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی

این عقل ما آدم بدی این نفس ما حَوّاستی

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل

تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۸

 

ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی

خوشتر ز مستی ابد بی‌باده و بی‌آلتی

یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده

آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی

شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

 

من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری

و اکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری

بت‌ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی

مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری

آمد بتی بی‌رنگ و بو دستم معطل شد بدو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۰

 

در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری

و آن لطف بی‌حد زان کند تا هیچ از حد نگذری

با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین

گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری

داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۱

 

دریوزه‌ای دارم ز تو در اقتضای آشتی

دی نکته‌ای فرموده‌ای جان را برای آشتی

جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه

کاری نمی‌بینم دگر الا نوای آشتی

جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۲

 

ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی

گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی

در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم

ای مطرب شیرین قدم می‌زن نوا تا صبحدم

گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۳

 

بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداریی

از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی

هر مرغ صدپر می‌شود سوی ثریا می‌پرد

هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی

مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۴

 

عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی

عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی

چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه

عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی

ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

 

برگذری درنگری جز دل خوبان نبری

سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری

تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا

تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۶

 

هم نظری هم خبری هم قمران را قمری

هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی

هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۷

 

ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوه‌روی

چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گرو‌ی

بر سر شطرنجْ بُتی جامه‌کنی کیسه‌بُری

با چو منی ساده‌دلی خیره‌سری خیره‌شوی

برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

 

سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه‌گر‌ی

زخم مزن بر جگر خستهٔ خسته‌جگر‌ی

بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین

زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری

باز رهان جمله اسیر‌ان جفا را جز من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۹

 

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی

از جهت خسته‌دلان جان و نگهبان منی

همچو علی در صف خود‌، سر نَبَری از کف خود

بولهب وسوسه را تا نکنی راهزنی

راه‌زنان را بزنی تا که حقت نام نهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۰

 

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام، تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری، چون سوی من برگذری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۱

 

چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی

بی‌دل من بی‌دل من راست شدی هر چه بدی

گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی

فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی

هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۲

 

طوطی و طوطی بچه‌ای قند به صد ناز خوری

از شکرستان ازل آمده‌ای بازپری

قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود

بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری

ای طربستان ابد ای شکرستان احد

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۶۲۱
۱۶۲۲
۱۶۲۳
۱۶۲۴
۱۶۲۵
۶۴۶۲