گنجور

 
مولانا

ای دل سرگشته شده در طلبِ یاوه‌روی

چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گرو‌ی

بر سر شطرنجْ بُتی جامه‌کنی کیسه‌بُری

با چو منی ساده‌دلی خیره‌سری خیره‌شوی

برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی

آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی

تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن

آن کهنی کاو دهدم هر نفسی جان نوی

آن کهنی نو‌صفتی همچو خدا بی‌جهتی

خوش‌گهر‌ی خوش‌نظر‌ی خوش‌خبر‌ی خوش‌شنو‌ی

خرمن گل گشت جهان از رُخت ای سرو روان

دشمنِ تو جو‌دروی یارِ تو گندم‌دروی

جذب کن ای باد‌صفت‌! آبِ وجود همه را

برکش خورشید‌صفت شبنمه‌ای را ز گوی

ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ‌کنی

ای چو صبا با‌لُطُفی نی چو صبا خیره‌دوی

گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکَن

شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی

گرچه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی

موش کی باشد‌؟ برمد از دم گربه به موی

سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی

دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی

پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن

ظلمت هستی چه زند‌‌؟ پیش صبوحِ چو توی