گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۷

 

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد

چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد

از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد

به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد

هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۸

 

صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد

اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره

میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد

بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹

 

شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد

کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد

ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی

عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد

بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۰

 

سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود

چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چه بود

نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید

سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود

مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱

 

چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می‌آید

مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید

شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی

و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید

چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۲

 

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند

بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند

اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد

به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید

اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳

 

برون شو ای غم از سینه، که لطف یار می‌آید

تو هم ای دل ز من گم شو، که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴

 

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رُسته‌ست

امروز قدِ سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۵

 

آن را که درون دل عشق و طلبی باشد

چون دل نگشاید در آن را سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی

وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶

 

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش

هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۷

 

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد

بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد

گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد

ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۸

 

یارانِ سحر خیزان تا صبح که دریابد؟

تا ذرّه‌صفت ما را که زیر و زبر یابد؟

آن بخت که را باشد کآید به لبِ جویی

تا آب خورد از جو، خود عکسِ قمر یابد؟

یعقوب‌صفت که بْوَد کز پیرهنِ یوسف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۹

 

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد

وان چشم کجا خسپد؟ کاو چون تو شهی یابد

ای عاشق خوش‌مذهب زنهار مخسب امشب

کان یار بهانه‌جو بر تو گنهی یابد

من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰

 

جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد

در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد

گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم

جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد

جامست تن خاکی جانست می پاکی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱

 

آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد

بشنو که چه می‌گوید بنگر که چه دم دارد

گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد

هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد

گر مانده‌ای در گل روی آر به صاحب دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲

 

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۳

 

گویند به بَلاساغون، تُرکی دو کمان دارد

وَر زآن‌دو یکی کم شد، ما را چه زیان دارد؟

ای در غم بیهوده، از بوده و نابوده

کاین کیسه‌ی زَر دارد، وآن کاسه و خوان دارد

در شام اگر میری، زینی به کسی بخشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۴

 

هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد

زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد

غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش

زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۵

 

ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد

ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد

بگذار شکرها را بگذار قمرها را

او چیز دگر داند او چیز دگر سازد

در بحر عجایب‌ها باشد به جز از گوهر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۶

 

با تلخی معزولی میری بنمی ارزد

یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد

خربندگی و آنگه از بهر خر مرده

بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد

زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۲۹
۱۵۳۰
۱۵۳۱
۱۵۳۲
۱۵۳۳
۶۴۶۲