مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸
آن کیست آن آن کیست آن کاو سینه را غمگین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۹
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد
دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد؟
تروندهٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد؟
زان میوههای نادره، زیرکدل و گربز خورد
آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۰
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۱
صوفی چرا هُشیار شد ساقی چرا بیکار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوشباشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۴
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میکنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میکنند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون کوثر شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نامزد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت میکند، پنهان پیامت میکند
آن کاو دلش را بردهای، جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را، بشنو سلامِ مست را
مستی که هر دو دست را پابندِ دامت میکند
ای آسمانِ عاشقان! ای جانِ جانِ عاشقان!
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۰
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود
خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا
اندر سخا هم بیشکی پنهان عوض جویی بود
هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
هین ترک تازیی بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳
یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا میفشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر میکشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم بمزد تا که به من مهر نهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر
[...]