گنجور

 
مولانا

صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود

در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود

خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا

اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود

هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت

در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره‌پویی بود

حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی

عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود

یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن

زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود

خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر

بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک‌تویی بود

ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود

کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود

خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی

ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود