گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

در میان عاشقان عاقل مبا

خاصه اندر عشق این لعلین قبا

دور بادا عاقلان از عاشقان

دور بادا بوی گلخن از صبا

گر درآید عاقلی گو راه نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

از یکی آتش برآوردم تو را

در دگر آتش بگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن

چون سخن آخر فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌داری خبر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

ز آتش شهوت برآوردم تو را

و اندر آتش بازگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن

چون سخن من هم فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌دانی خبر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵

 

از ورای سر دل بین شیوه‌ها

شکل مجنون عاشقان زین شیوه‌ها

عاشقان را دین و کیش دیگرست

اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها

دل سخن چینست از چین ضمیر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶

 

روح زیتونیست عاشق نار را

نار می‌جوید چو عاشق یار را

روح زیتونی بیفزا ای چراغ

ای معطل کرده دست افزار را

جان شهوانی که از شهوت زهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷

 

ای بگفته در دلم اسرارها

وی برای بنده پخته کارها

ای خیالت غمگسار سینه‌ها

ای جمالت رونق گلزارها

ای عطای دست شادی بخش تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

می‌شدی غافل ز اسرار قضا

زخم خوردی از سلحدار قضا

این چه کار افتاد آخر ناگهان

این چنین باشد چنین کار قضا

هیچ گل دیدی که خندد در جهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

گر تو عودی سوی این مجمر بیا

ور برانندت ز بام از در بیا

یوسفی از چاه و زندان چاره نیست

سوی زهر قهر چون شکر بیا

گفتنت الله اکبر رسمی است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

ای تو آب زندگانی فاسقنا

ای تو دریای معانی فاسقنا

ما سبوهای طلب آورده‌ایم

سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا

ماهیان جان ما زنهارخواه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱

 

دل چو دانه ، ما مثال آسیا

آسیا کی داند این گردش چرا

تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها

سنگ گوید « آب داند ماجرا »

آب گوید « آسیابان را بپرس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲

 

در میان عاشقان عاقل مبا

خاصه در عشق چنین شیرین لقا

دور بادا عاقلان از عاشقان

دور بادا بوی گلخن از صبا

گر درآید عاقلی گو راه نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳

 

ای دل رفته ز جا باز میا

به فنا ساز و در این ساز میا

روح را عالم ارواح به است

قالب از روح بپرداز میا

اندر آبی که بدو زنده شد آب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

من رسیدم به لب جوی وفا

دیدم آن جا صنمی روح فزا

سپه او همه خورشید‌پرست

همچو خورشید همه بی‌سر و پا

بشنو از آیت قرآن مجید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵

 

از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا

هر ذره خاک ما را آورد در علالا

سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته

چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی

اشکوفه‌ها شکفته وز چشم بد نهفته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷

 

از سینه پاک کردم افکار فلسفی را

در دیده جای کردم اشکال یوسفی را

نادر جمال باید کاندر زبان نیاید

تا سجده راست آید مر آدم صفی را

طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

اینجا کسی‌ست پنهان خود را مگیر تنها

بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را

بر چشمهٔ ضمیر‌ت کرد آن پری وثاقی

هر صورت خیالت از وی شده‌ست پیدا

هر جا که چشمه باشد‌، باشد مقام پریان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

آمد بهارِ جان‌ها ای شاخِ تَر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

ای شاهِ عشق‌‌پرور‌، مانندِ شیرِ مادر

ای شیرجو‌ش‌! در رو، جانِ پدر‌، به رقص آ

چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را

بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را، وان آفت دلت را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

 

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را

چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن

بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۰۹
۱۵۱۰
۱۵۱۱
۱۵۱۲
۱۵۱۳
۶۴۶۲