گنجور

 
مولانا

از یکی آتش برآوردم تو را

در دگر آتش بگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن

چون سخن آخر فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌داری خبر

جادو ام من جادویی کردم تو را

تا نیفتد بر جمالت چشم بد

گوش مالیدم بیازردم تو را

دائم اقبالت جوان شد ز آنچ داد

این کف دست جوانمردم تو را