گنجور

عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

 

شه آنگه گفت تا از هر دو دستش

بزد فصّاد رگ اما نه بستش

عطار
 

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

میان سیم و زر سازم نشستش

کلید گنج بسپارم بدستش

عطار
 

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

ز شرم دایه خوی بر گل نشستش

دل چون شیشه بیرون شد ز دستش

عطار
 

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۲۵ - در بیان قوتهای معنی

 

هر آن یک را که شد دنیا ز دستش

تو گوئی پا و سر درهم شکستش

عطار
 

عطار » مظهر » بخش ۵ - در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید

 

بدند آن سه نفر خود زیر دستش

که در این علم بودند پای بستش

عطار
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش

دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش

خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل

دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش

سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش

[...]

اثیر اخسیکتی
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۹۶

 

آنکس که نظر کند به چشم مستش

از رشک دعای بد کنم پیوستش

وانکس که به انگشت نماید رخ او

گر دسترسم بود ببرم دستش

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۴۱

 

سوگند بدان دل که شده است او پستش

سوگند بدان جان که شده است او مستش

سوگند بدان دم که مرا میدیدند

پیمانه به دستی و به دستی دستش

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴

 

دوست می دارم خمارِ چشم مستش

و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش

از کجا گویم که از سر تا به پایش

در نکویی هر چه بتوان گفت هستش

سرو را با آن بلندی غیرت آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵

 

که را کشتند دی چشمانِ مستش

که هست امروز خون آلوده دستش

منم آن کشتۀ حی بازگشته

به بوسی از لبِ کوثر پرستش

دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست

[...]

حکیم نزاری
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش

ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش

نقاش دوربین را از دست بر نیاید

نقش دگر نهادن پیش نگار دستش

کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر

[...]

اوحدی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

مستم زدو چشم نیمه مستش

وز پای در آمدم ز دستش

گفتم بنشین و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستش

آنرا که دلی بدست نارد

[...]

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

زهی مستی من ز بادام مستش

شکست دل از سنبل پر شکستش

فرو بسته کارم ز مشکین کمندش

پراکنده حالم ز مرغول شستش

تنم موئی از سنبل لاله پوشش

[...]

خواجوی کرمانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

جرعه یی می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست

[...]

سیف فرغانی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۵

 

عشق آمد و جام می به دستش

جانم به فدای چشم مستش

برخواست بلا و فتنه بنشست

از قد بلند و زلف پستش

بنشست به تخت دل چو شاهی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش

پر خون قدحی بود همان دم بشکستش

حیف است که از رهگذر کوی تو گردی

برخیزد و جز دیده بود جای نشستش

هردم منشین با دگری ورنه به زودی

[...]

خیالی بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش

خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش

تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه حیوان

خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش

ز شاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode