گنجور

 
خواجوی کرمانی

مستم زدو چشم نیمه مستش

وز پای در آمدم ز دستش

گفتم بنشین و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستش

آنرا که دلی بدست نارد

دادیم عنان دل بدستش

جان تشنه ی لعل آبدارش

دل بسته ی زلف پرشکستش

هستم بگمان که هست یا نیست

آن درج عقیق نیست هستش

در عین خمار چند باشیم

چون مردم چشم می پرستش

یاران ز می شبانه مستند

خواجو زدو چشم نیمه مستش

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق آمد و جام می به دستش

جانم به فدای چشم مستش

برخواست بلا و فتنه بنشست

از قد بلند و زلف پستش

بنشست به تخت دل چو شاهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه