گنجور

 
عطار

سخنها دارم از سرّ معانی

ولی موقوف کردم تا ندانی

بگفتار عجایب در پریدم

ازو مقصود صد معنی بدیدم

در این معنی مرا حالی عجیب است

که درگفتار من سرّی غریب است

یکی روزی مرا یک مشکلی بود

که درآن مشکلم بس حاصلی بود

بخود گفتم که این مشکل کجا حل

کنم چون هست پیشم نامحصل

روان سوی کتب خانه دویدم

ز بعد ساعتی بروی رسیدم

کتبها را ز یکدیگر گشادم

کلید علم را دروی نهادم

به آخر گشت آن مشکل مرا حل

نماندی از معانی هیچ مهمل

بشد کلیّ همه حل مشکلاتم

ازین قصه چکید آب حیاتم

نظر در روی دیگر نیز کردم

از او یک شربتی دیگر بخوردم

چنین گوید حکیم روح افزای

که در ملک هری بودی سه تن رای

سه عیار و دلیر ملک و شبگیر

که در رفتار پر می‌برد از تیر

سه عیاری که از تزویر ایشان

تمام ملک در تدویر ایشان

بغایت در کمال علم و دانش

عجایب نامشان در آفرینش

بزور فکر و مکر و علم تلبیس

ببرده گوی از میدان ابلیس

همه شاهان بایشان فخر کردی

که دشمن را به ایشان مکر کردی

بسی در ملک عالم سیر کردند

مساجدهای عالم دیر کردند

بنوک نیزه تنها چاک کردند

بسی مردم بزیر خاک کردند

بسی خوردند مال مستمندان

بسی بردند تاج جمله شاهان

یکی پیری و استادی در این کار

بدایشان را که اسمش بود عیّار

بعیّاری و مردی بود مشهور

ولکین این جهان را بود مزدور

هرآنکس کو بعالم شهسوار است

به آخر زیر مرکب استوار است

هرآنکس کو ز دنیائی شود مست

شود این همت امید او پست

هرآنکس کو بمکر و حیله یار است

به آخر گردنش در زیر بار است

هر آنکس کو شود مزدور مخلوق

بناله نای حلقومش چوآن بوق

هر آنکس کو بمخلوقی زند دست

شود این همت والای او پست

کمال خدمت مخلوق حیف است

نیازی بهر خالق چون صحیف است

هرآنکس کو سری دارد براهش

خدا دارد مراورا در پناهش

وگرنه سر رود گر سر بتابی

به هر دو کون خود عزّت نیابی

اگر تو مرد حقّی‌ای برادر

چرا گردی بگرد آنچنان در

هر آنکس کو در مخلوق داند

خدا او را ازین درزود راند

برو پیش حق و آن باب احمد

کزین در نور بینی مثل اوحد

من از باب نبی دربان شدستم

ولی آن در بروی غیر بستم

بعیاری ربودم گوی توحید

ز میدان سخن کو مرد تجرید

مکن از پیر عیّارت فراموش

که او بد در جهان خود دیگ پر جوش

بسی فتنه ازودر دین بزائید

بسی انگشت درویشان بخائید

در آن عصر او دومه میریمن بود

به سالی او دو ساعت پیش زن بود

ور عزّت نبود و دانش دین

ولیکن نیک میدانست او کین

به بدکاری و حیله بُد چو شیطان

نبد کس در جهان چون او زبان دان

زبان بکری و عمری و تازی

زبان هندوی پیشش چو بازی

زبان ترک و لرّ و کور و شل هم

زبان فارسی و اعراب خل هم

زبان اُزبکی با لفظ قلماق

همه دانسته بودی تا به او یماق

زبان اهل چین و ملک نیمروز

همه دانسته بود و گشته فیروز

ورا درعلم عیّاری کتبها

همه را درس گفته او بشبها

به عیّاران عالم خنده کردی

به طرّاران هر جا حیله بردی

بدند آن سه نفر خود زیر دستش

که در این علم بودند پای بستش

بروز و شب به پیش حیله آموز

تمام خلق از ایشان در جگر سوز

یکی روزی بهم در مکر عالم

همی گفتند بس ازدور آدم

بگفت آن پیر با ایشان که یاران

بعیّاری سبق بردم ز شیطان

چو من درملک عالم نیست عیّار

همه شاهان مرا باشد خریدار

چو عجب و نخوت آمد در دماغش

یکی روغن بریزد درچراغش

کز آن روغن بسوزد همچو عودی

برآید از دماغش زود دودی

یکی گفتار ز یارانش که ای پیر

ز عیاری شنیدم من بشبگیر

بگفت او همچو عیّاران بغداد

ندارد در همه عالم کسی یاد

بملک این جهان مشهور شانند

که کس این علم به ز ایشان ندانند

ز میدانشان نبرده خلق این گوی

که باشد پیش ایشان مثل یک جوی

هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند

هم ایشان خاک عیاری برفتند

چو بشنید این سخن آن پیر عیار

بگفتا من نیم چون نقش دیوار

بعالم مثل من عیار نبود

بطرّاریّ من طرّار نبود

روم از بهر عیاری ببغداد

کنم بر جان عیارانش بیداد

بطرّاران بغداد آن کنم من

که در ملک همه جاروب بی تن

بعیاران نهم من بار خود را

که تا ایشان بدانند کار خود را

بعیاری ببندم پای ایشان

کنم ویرانه من خود جای ایشان

بعیاری سر ایشان بیارم

تمام ملک را زرچوبه دارم

ز ایشان نام عیاری برآرم

شود این نام در دنیا چو یارم

به ایشان آن کنم که گربه با موش

ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش

در این بودند سلطان کس فرستاد

به پیش آن ظهیر ملک بیداد

روان شد پیش شاه و گفت حالش

ز طرّاران بغداد و زمالش

بگفتا صد تمن از مال بغداد

بیارم نزد تو ای شاه با داد

در این عالم بعیاری از ایشان

برم خود تاج شاهانشان چو خویشان

بعیّاری حکیمم نه بهایم

به ایشان در دمم من صد عزایم

بشه گفت و اجازت داد شاهش

ز عیاران خود پرسید راهش

بگفتند ای بزرگ ملک ایران

کمر بندیم پیشت همچو مردان

به جان بازیم سر در پیش پایت

عطا دانیم ما خود هر بلایت

ز تو دوری نخواهیم ای خداوند

گر اندازی تو ما را در غل و بند

ترا تنها نمانیم اندرین راه

ز حال و کار تو باشیم آگاه

بگفتا پیر تنها کارم افتاد

ز عیّاری من صد بارم افتاد

به تنهائی کنم اینکار در دهر

که بعد از من بگویند در همه شهر

به غیر از نام من نامی نباشد

بصید من دگر دامی نباشد

بخود این راه را خواهم بریدن

بخود این زهر را خواهم چشیدن

ز یاران یک نفر را کرد همراه

که تا باشد ز راه و شهر آگاه

وداعی کرد با یاران همدم

بگفتا خود مرا بودید محرم

بهمت یار من باشید هر روز

که تا آیم ازین ره شاد و فیروز

بگفتند ای تو ما را نور دیده

ز خوردی جمله ما را پروریده

تمام همّت و صد دیک جوشان

دهیم از بهر تو با خرقه پوشان

بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم

بغیر خاکپایت ما نجوئیم

بغیر آنکه گوئیمت دعائی

ز دست ما چه آید جز ثنائی

روان شد شیخشان با یک مریدی

ز من بشنو که در معنی رسیدی

بسوی ملک بغداد او روان شد

بزیر میغ عیّاری نهان شد

در آن ره کس ندید او را که چون رفت

که تا در ملک بغداد او درون رفت

به یک میلی ز بغداد او باستاد

بگفتا ای رفیق نیک اسناد

تو اینجا باش تا در شهر سیری

کنم تا خود ازو بینیم خیری

بطور روستائی شهر گردم

که کس نشناسدم که من چه مردم

بطور روستائی یک حماری

بیاورد و سواره شد چو عاری

دگر آورده بر یک بز زجائی

بگردن خود ببستش یک درائی

بسوی شهر بغداد او روان شد

مر او را آن بُزک از پس دوان شد

چو دروازه بدید آن مرد عیّار

بگفتا سخت دارد برج و دیوار

بدروازه رسید ودر درون شد

بتقدیر خدا او خود زبون شد

بتقدیر خدا تن در قضا ده

بحکم او قضایش را رضا ده

هرانکو از قضا گردن بتابد

بجنّت او معیّن جا نیابد

بتقدیر خدا جمعی حریفان

همی رفتند تا خانه بعمران

بشب بودند عیّاران بغداد

بیکجا جمع بر دستور شدّاد

بیکدیگر ز احوالات عالم

همی گفتند خود از بیش و از کم

مقرّر بود هر سه تن به یک روز

بیارند نعمتی از خوان فیروز

در آن روزی که عیّار جهان گرد

بیامد پیش دروازه یکان فرد

بُدند آن سه نفر آنجا ملازم

که حکم این چنین برگشت جازم

که ناگه اندر آمد خر سواری

به پشت مرکبش خود بود باری

دگر با او بزی فر به چو ماهی

بگفتند اوست مقصود کماهی

یکی گفتا بُزک را میربایم

که تا باشد به پیش او عطایم

دگر گفتا خرک خود حقّ من شد

مثال جان که درمعنی بتن شد

دگر گفتا لباس و جامه‌اش را

برم تا خود بگردد مست و شیدا

مراورا چون علایق بوده بسیار

از آنش من مجرد سازم این بار

هر آن رستائیی کاینشهر بیند

مجرّد بایدش تا بهر بیند

مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی

وگرنه اندرین دریا چو آبی

گر این رستای را شهری کنم من

در این ملک چنین بهری کنم من

مراورا پاک سازم از علایق

که تا بیند بدو نیک خلایق

بیکدیگر دویدند از پیش زود

که تا او را بسوزانند چون عود

یکی برجست وبز را زود بگشاد

به پردُم بست زنگش را چو استاد

دگر گفتا به پیشش کای عزیزم

غریب ملک باشی تو در این دم

جهت آنکه بشهر مایکان زنگ

بپای اسب می‌بندند خود تنگ

بر آن پر دُم چرا بستی تو این را

ندانستی تو خود آیین زین را

چو بشنید این سخن آن مرد عیار

نظر اندر عقب کرد او چو پرکار

بدید او که بزک را برده بودند

به او این شعبده خوش کرده بودند

یکی اندر عقب آمد چو برقی

ازو پرسید کی دانای شرقی

یکی بُز داشتم همچون نبیدی

ز من بردند این ساعت تو دیدی

بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را

یکی شخصی همی بردش بد آنجا

به این کوچه ببرد او زود دریاب

که تاگیری بزت را همچو سیماب

بگفتا ای برادر تو خرم را

دمی از بهر حق میدار اینجا

بگفتا زود رو ای مرد ابله

که گیری تو بزت را برهمین ره

بگفتا من مؤذن باشم اینجا

در این مسجد همی خوانم من اسما

معطل خود مکن ما را در این کوی

روان نزد من آی و حال خود گوی

خر خود را سپرد او روان شد

بسوی کوی بزغاله دوان شد

یکی عیار پیش راه او رفت

گرفت او دامن او را یکان رفت

که از بهر خدا فریاد من رس

که هستم من دراین ملک تو بی کس

غریب و مستمند و زار و افکار

درین ساعت بحال خود گرفتار

ز من بشنو که گویم حال خود را

بدرد آید دل تو بر من اینجا

یکی دکان صرافی گشادم

شه این ملک بس جوهر بدادم

مرا در گنج او خود راه باشد

به پیش شاه ما را جاه باشد

جواهرهای او سازم نگین‌ها

کنم بر تاج او پرچین بیک جا

من آن تاجش بصندوقی نهادم

بزیر جبّه‌اش طوقی نهادم

رسیدم من باین موضع که هستی

بلا بر جان من آمد زمستی

یکان جامی ز دست شه چشیدم

من این زهر هلاهل را ندیدم

فتاد از دست من صندوق جوهر

در این چاه ای برادر بهر داور

اگر صندوق من از چه برآری

دو صد دینار حق تست یاری

دگر تا زنده باشم من غلامت

بجان خود نیوشم من پیامت

بهر چه حکم فرمائی چنانم

سر کوی تو باشد چون جنانم

گر این صندوق من از چه برآید

مرا دنیا و دین بیشک سرآید

چو بشنید این سخن عیار نادان

بگفتا یافتم من گنج پنهان

بفرصت گنج شه ازوی ربایم

به پیش شه روم با او بیایم

همه احوال عالم باز دانم

من این تاج مرصّع را ربایم

مرا از او بسی نیکو شود کار

که او باشد درین ملکم هوادار

بجان و دل بگفتا ای برادر

برآرم ازچهت صندوق جوهر

نگیرم از تو من خود هیچ انعام

که داری در مقام قرب شه کام

مرا باید چو تو یاری در آفاق

که تا خلقان مرا گردند مشتاق

بیاری توام باشد مددها

که خلق نیک داری روی زیبا

کشید از تن تمام جامه‌اش را

درون چاه شد عیّار رعنا

چو اندر چاه رفت آن مرد ساده

گرفت آن جامه‌هایش رند زاده

روان شد سوی عیّاران دیگر

که کرده بدمرا ورا خاک بر سر

چو عیّاران بهم اندر رسیدند

همه اسباب خودرا پخته دیدند

روان گشتند دردم پیش یاران

برو تاریک گشت آنچه چو زندان

چو اندر ته رسید و خار و خس دید

برآمد از درونش آه تجرید

بگفتا ختم عیّاری همین است

که چاهی این چنین زیر نگین است

در این چه کار تو اکنون تباه است

که این چه بر تو چون قطران سیاه است

توخلقی سالها افکنده در چاه

به آخر اوفتادی خود درین راه

ز بهر مردمان چه‌ها بکندی

به آخر خویش را دروی فکندی

بگشت افلاک و افکندت بدین خاک

ز بس که شعبده کردی در افلاک

ز بس که داغها بر جان خلقان

نهادی اوفتادی خودبدین سان

ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی

نکردی رحم تا آخر بدیدی

ز بس که کردهٔ دلها جراحت

به آخر اوفتادی در قباحت

ز بس که راه رفتی در سیاهی

سپیدی کم نمودی در سیاهی

ز بس که جامهٔ مردم کشیدی

به آخر با تو کردند آنچه دیدی

ز بس که در علوّیها پریدی

بآخر خویش در سفلی بدیدی

ز بس که خلق را بازی بدادی

به آخر خویش در بازی نهادی

ز بس که در جهان برجان خلقان

تو بار غم نهادی خود بدین سان

به آخر زیر باری لنگ و مجروح

ز تو یک قالبی مانده است بی‌روح

هر آن چیزی که در این مرز کاری

ببار آرد اگر صدلون باری

همان خود کشته را هم بدروی تو

چنین گفته است آن استاد نیکو

به آخر آنکسی کو زجر کرده است

همه طاعات خود بی اجر کرده است

هر آنکس کو گرفتار بدن شد

درون چاه او بی‌خویشتن شد

هر آن عارف که در دل نور حق داشت

ز توحید معانی صد سبق داشت

برو ای یار با حق راست می‌باش

جهان گو آتش خود خواست میباش

اگر خلقان همه دشمن شوندت

چو او خواهی کجا باشد گزندت

برو خود راز مکر و حیله کن پاک

برون آ از چنین چاهی تو چالاک

هر آنکو در چنین چاهی درون شد

بچاه هستی خود سرنگون شد

ز هستی مکر زاید علم تقلید

برو تو نیست شو در علم توحید

که تاگردی تو هست هر دو عالم

به انسان خود رسد فیضت دمادم