گنجور

 
جامی

مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش

خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش

تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه حیوان

خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش

ز شاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم

که چون آسیب سنگ ناکسان نوشین رطب خستش

اگر صد نشتر محنت رسد بس باشد این مرهم

که سوی سینه ریشان التفات خاطری هستش

به کحل دولت گیتی سیه چشمی نکرد آری

سواد از سرمه «مازاغ » دارد نرگس مستش

گذشت از سی و چل بر ساحل بحر طلب عمرم

خوش آن کافتد چو او صیدی پس از پنجاه در شستش

بود وصاف او جامی دلش را برق غم بادا

اگر حرفی نه در وصف رخ او از زبان جستش